خدا حافظ فرمانده

 

فرمانده حاج محمد رضا صلواتی فرمانده گردان عمار در هشت سال دفاع مقدس

 

فرمانده گردان عمار دزفول به یاران شهیدش پیوست

از خصوصات فرمانده صلواتی آرام بودن و کم صحبتی ایشان بود.

در سال 88 از ایشان تقاضا کردم که از خاطرات هشت سال دفاع مقدس بگوید تا استفاده کنیم .

ولی ایشان فرمود که ترجیح می دهم در مراسمی باشد که دیگر فرماندهان گردان و ....

حضور داشته باشند تا مطلبی گفته نشود که دیگرانرا ناراحت کند.

با وجود اینکه با  تلاش بعد از اتمام جنگ استاد دانشگاه شده بود ولی ساده زیست مانند زمان جنگ بود.

بنده پیوستن ایشان به برادران شهیدش و همچنین همرزمان شهیدش را تبریک و فقدان ایشان را به رزمنده گان همرزم و خانوداه ایشان تسلیت می گویم

خدا رحمتش کند.

 در عملیات خیبر فرمانده گردان عمار لشکر هفت ولیعصر (عج) صلواتی بود. در آن عملیات که بنده

کمک تیر بار چی بودم و بیاد دارم که مسئولیت خط شکنی از شمال شلمچه درست غرب پاسگاه

زید را به گردان عمار به فرماندهی صلواتی داده بودند

محل عملیات گردان چند کیلومتر جلوتر از پاسگاه زید بود. از یک خاکریز ایزایی که تابستان همان سال

یعنی سال 62 گردان بلال زده بود و خط اول ایران را به خط اول عراق نزدیک کرده بود قرار بود عملیات

آغاز شود.

یک شیار مبدا حرکت از خاکریز خط مقدم  را به سنگر های کمین متصل می کرد. با تدبیری که قبل

از عملیات شده بود شیار مذکور تا نزدیکی سیم خاردار میدان عراق توسعه یافته بود

شب عملیات پیاده از خط دوم بسمت خط مقدم به ستون یک حرکت کردیم . معاون های گردان در جلوی

ستون و فرمانده صلواتی در عقب ستون هدایت گردان را بعهده داشتند.

وقتی از یک لوله که از زیر شیار را به خط مقدم وصل میکرد وارد شیار شدیم . و به اندازه ای جلو رفتیم

تا تقریبا دو گروهان در شیار جا گرفت . دراز کش منتظر باز شدن معبر از داخل میدان مین شدیم

انتظار طولانی شد و آتش دشمن بسیار سنگین بود . بعدا گفتند که سه سپاه عراق در حال آتش ادوات

سبک و سنگین روی منطقه ما بودند. در همین حال یک خمباره وارد شیار شد و دونفر پشت سر من ،

همرزمم شیرک زاده را شهید کرد.

اینجا پاسگاه زید عراق یکی از نزدیکترین محور ها به شهر بصره عراق بود. عراق جهت مانع شدن از حمله

ایرانیان یک طرح از موانع را اجرای کرده بود که شامل ترکیبی از کیلومتر ها میدان مین و کانال های عمق مین

گذاری شده ، تله های انفجاری ، بشکه های آتش زا ،سنگر های کمین بشکل مثلث جهت در گیری قبل از

خط مقدم، استخر های قیر ، خطوط و خاکریز های اول و دوم و .... و حتی کانال های عریض پر از آب معروف

به کانال پرورش ماهی و.....

در نهایت انتظار به سر آمد و ستون حرکت کرد. ما در ورودی معبر با معاون گردان مواجه شدیم که ستون

را بسمت معبر هدایت میکرد

محدوده معبر با دو نوار مشخص شده بود که بسمت عمق میدان مین امتداد داشت و با میخ هایی با فواصل

معیین ثابت شده بود که سمت شرقی آن شب نما بود

داخل معبر که شدیم از سه طرف زیر آتش تیربار ، آر پی جی و خمپاره بودیم. تیر تیربار عراق که جهت

رب و وحشت حاوی تیر های رسام بود بخوبی نوار شلیک آن مشخص بود.

گلوله های آرپی جی هم مانند یک توپ بازی کنار ما ضمن برخورد با زمین به هوا بلند می شد

و در هوا منفجر می شدند.

بنده و چند نفر همراه من هنوز به اولین کانال عراق نرسیده بودیم که دستور عقب نشینی آمد

ولی یک گروهان و تعدادی از نیروهای گروهان ما پیشتاز تا کانال های عراق رسیده بودند.

ما با حمل مجروحین و اسلحه هایشان به پشت خط مقدم خودمان برگشتیم

ولی حاجی صلواتی تا صبح در گیر اعزام نیرو جهت بر گرداندن نیرو های پیشتاز بود

 

 

گردان عمار عمليات خيبر مرحله دوم

فرمانده  گردان عمار :  صلواتي

فرمانده گروهان  المهدي :  کاظم صادقی و معاون حبیب غیبی

فرمانده گروهان  ذوالفقار :  غلامرضا حداد دزفولي

فرمانده گروهان ابوالفضل  :  احمد آل كجباف

راوي : عليرضا

 

خاطرات رزمندگان گردان بلال لشکر 7 ولیعصر (عج)
دماری که فرمانده از روزگارمان در می آورد

 فرمانده غلامرضا حداد دزفولی با آن لهجه خاصی که فرمان « گروهان بدو رو» را می داد. درست دو ساعت بعد فرمان گروهان قدم رو را صادر می کرد.

 

بسمت خط طلائيه حركت كرديم ولي اينبار گردان عمار خط شكن نبود ، گردان هاي ديگر خط شكن بودند و ما بايستي مراحل ديگر عمليات را ادامه مي داديم . به خط دوم كه رسيديم شام دادند . كنسرو ماهي و نان بود . من كه سري قبل از شام صرف نظر كرده بودم. و اينكه كنسرو ماهي بسيار كم توزيع مي شد اينبار اراده كرده بودم كه شام را بخورم. تازه درب كنسرو ماهي را باز كرده بودم كه ستون حركت كرد من هم كه كمك تيربار بودم و دو نوار و نيم تير تيربار حدود 2500 گلوله همراه داشتم و با وجود كنسرو ماهي كه باز بود و روغن او روي دستم مي ريخت و ستوني كه  حركت مي كرد بسيار برايم مشكل شده بود . و گاهي با نفر جلويي ده متري فاصله مي گرفتم كه براي اولين بار حميد محمود نژاد كه تازه معاون دوم گروهان ما شده بود را ديديم . ايشان فكر مي كرد كه من كمي شل راه مي روم ولي مشكل كنسرو ماهي و كوله  سنگين را نمي دانست . كوله نوار تيربار آنقدر سنگين بود كه كمنر كسي قدرت بلند كردن آن را داشت . من هم  به خيال اينكه كمي  آنطرف تر براي شام توقف مي كنيم كوله را در دستم گرفته بودم . دو جنگنده عراقي سفيد رنگ  از بالاي سرمان عبور كردند خيلي به ما نزديك بودند طوري كه 10 تا 15 متر بيشتر ارتفاع نداشتند . به سمت خط كه ستون پيچيد ، كنسر ماهي را پرت كردم .  و كوله  را روي دوشم  انداختم .ديگر از ستون عقب نمي افتادم . رفتيم تا به سنگرهايي رسيديم . شب تا صبح داخل سنگرها خوابيديم و صبح به عقب آمديم . گردان هاي خط شكن موفق نبودند . ما هم بسمت خط حركت نكرديم .

بعد از بازگشت از مرحله دوم دوباره اردوگاه طلائيه را ترك كرديم و بسمت اردوگاه قبلي در منطقه حسينيه رفتيم . البته بودن در اين اردوگاه ها باعث شده بود كمي با واحد بهداري و مسئولين آن آشنا شويم .

فرمانده دمار از روزگار ما در می آورد

وقتي دوباره اردو زديم ، فرمانده هان گردان به فكر تشكيل  يك گروهان وي‍ژه افتادند  . لذا گروهان ذوالفقار را به فرماندهي  غلامرضا حداد دزفولي را بعنوان گروهان ويژه انتخاب كردند . قرار بود از ميان سه گروهان ، نيروهاي زبده و داراي آمادگي جسماني انتخاب شوند. به هر حال من هم انتخاب شدم . گروهان ذوالفقار ، گروهان ويژه گروهان  ما شده بود. هر روز يك ساعت قبل از اذان صبح از خواب بيدار مي شديم نماز مي خوانديم و دوي صبح گاهي آغاز مي شود . فرمانده غلامرضا حداد دزفولي با آن لهجه خاصي كه فرمان « گروهان بدو  رو  » را مي داد . درست دو ساعت بعد فرمان گروهان قدم رو را صادر مي كرد.( يك دشت پهناور وسيع جلوي ما بود هر چه مي رفتيم تمامي نداشت . هم اينك آنجا به نيزار هاي نيشكرشده است )  تازه اين اول كار بود . بعد از آن يك نرمش سنگين و سپس صبحانه خورده نخورده به خط بوديم و رزم و صحرا نوردي با تجهيزات . ظهر ها بلا استثناء در حال سينه خيز و تاكتيك و غيره ، رزم و فعاليت بود و زمان هايي كوتاهي  براي استراحت و نماز ظهر بود. حميد رضا محمود نژاد معاون دوم گروهان  آدم خوش فكري بود و روش هاي تاكتيكي مختلف را روي تصرف مواضع دشمن تمرين مي داد . ولي مشكل اصلي ما موانع و ميدان مين وسيع دشمن بود كه با امكانات آن زمان قابل حل نبود .

معاون حميد  محمود نژاد از دانشجوهاي ممتاز رشته الهايات بود و آشنايي ما مربوط به عقب افتادم از آن ستون بود كه يادش نرفته بود و سابقه بدي براي من شده بود . ولي خيلي زود فهميد كه پسر زرنگي هستم و لذا هميشه براي اجراي تاكتيك هاي تصرفي مواضع مختلف فرضي عراقي ها  اولين انتخاب من بودم.

هر روز غروب كه مي شد يك بدو رو با تجهيزات يك ساعتي داشتيم يعني روزي دو مرحله دويدن داشتيم . ديگر مثل يك ماشين شده بوديم وقتي فرمانده حداد دزفولي فرمان  بدو  رو مي داد حتي اگر ده  ساعت مي دويديم از دويدن خسته نمي شديم فقط حوصله مان سر مي رفت . بزودي صف اول گروهان  كه همگي قد بلند بودند  با هم متحد شده بودند  . بعد از يك ساعت و نيم دويدن با هم قرار مي گذاشتيم تا فرمانده حداد دزفولي را كمي اذيت كنيم . لذا  با هم سر قدم را بلند بر مي داشتيم . نصف گروهان كه خسته شده بود جاي مي ماند . فرمانده حداد فرمان " جلويي سر قدم كوتاه تر " مي داد ولي ما همچنان سر قدم را بلندتر بر مي داشتيم . فرمانده حداد آن قدر پر انرژي بود كه يكي ، يكي دست بچه ها را مي گرفت و به گروهان مي رساند و دوباره دنبال نفر بعدي مي رفت و گاهي هم اول صف جلوي ما مي ايستاد تا ما مجبور بشويم سر قدم را كوتاه برداريم . خلاصه نيم ساعت اين ماجرا ادامه داشت تا دستور  "گروهان قدم رو "صادر مي شد .

فرمانده حداد بسيار جدي بود . گاهي وقت ها  به خط بوديم يكي يكي محكمي تجهيزات هر نفر را چك مي كرد . وقتي در مقابل من مي ايستاد تا زير بغل من بيشتر قد نداشت . ولي مانند فاميلش « حداد » فولادي و محكم بود .

 

 

در دويدن و بدن سازي فرمانده  گروهان ما يك اعجوبه شده بود . برخي از شب ها كه براي دعا به چادر حسينيه مي رفتيم كمي پس از شروع دعا سرم را در بين پاهايم مي گذاشتم و از شدت خستگي گاهي خوابم مي برد . وقتي بلند مي شديم كه دعا ديگر تمام شده بود .

رضا سنگري هم در گردان حضور داشت و گاهي سخنراني هايش معنويت بچه ها را بالا مي برد .

يادم هست نوروز 63 موقع تحويل سال در حال سينه خيز رفتن با ماسك ضد شيميايي بوديم . من مرتبا ساعت خود را نگاه مي كردم تا لحظه تحويل سال  با رزم و سينه خيز آن هم با ماسك سپري شد .

 عمليات خيبر اولين عملياتي بود كه هم عراق از سلاح شيميايي استفاده كرد و هم به ما ماسك شيميايي دادند . بعدا مشخص شد كه ماسك هاي شيميايي عميليات خيبر آزمايشي بودند و براي شيميايي مناسب نبودند . در عمليات هاي بعدي ماسك آلماني جايگزين شد .

دويدن با ماسك و رزم يكي از برنامه هاي روزانه ما بود كه بعلت اينكه ماسك سوپاپ داشت فعاليت و دويدن با آن بسيار مشكل بود و ما نفس كم مي آورديم و عرق كردن با ماسك هم در تنفس مشكل ايجاد مي كرد . در ضمن شن و ماسه  هم زير ماسك  مي رفت كه آزار دهنده بود .

بهار 63 شد . روزهاي باراني آغاز شد . ما هم چادرمان را جابجا كرديم ودر يك منطقه خوب چادر زديم . دور آنرا تا يك متر بلند كرديم و دو الوار يكي روي درب جلو گذاشتيم و يكي روي درب عقب . يك كانال با فاصله يك متري دور آن كنديم و مرتب دور چادر را با خاك و گل محكم مي كرديم . باران ها هر روز بيشتر مي شدند و منطقه مثل يك درياچه شد . اكثر چادر ها زير آب رفت ولي چادر ما محكم بود .

ديگر با وجود درياچه از دويدن و رزم و ... خبري نبود .

چادر ما طوري بود كه صبح كه از خواب بيدار مي شديم روي الوار ورودي آن مي نشستيم و وضو مي گرفتم و يك نماز مي خوانديم و بعد خواب مي رفتيم . بعد از آن روزهاي پر فشار تمرين هاي گروهان ويژه اين استراحت بهاره واقعا مي چسبيد . يكي ، دو هفته درياچه دوام داشت . باز دويدن ها و رزم ها آغاز شد .

ولي تقريباً سه ماه از اعزام گذشته بود و بچه ها خسته بودند . برخي ها احساس كردند كه عملياتي در پيش نيست و ممكن است پدافندي باشد . دوست داشتند كه به منزل برگردند. يك شب فرمانده حداد گروهان را جمع كرد و صحبت كرد كه هر كس كه بخواهد برود ، مي تواند برود . ما ممكن است عمليات داشته باشيم و يا اينكه به جبهه پدافندي برويم و ...

هيچ كس جوابي نداد . فرداي آن روز معاون محمود نژاد يادي از واقعه كربلا و خاموش كردن چراغ ها و جملات امام حسين ( ع ) كرد و گفت كه انتظار ما اين بود كه يك نفر مثل حبيب  بن مظاهر...  بلند مي شد و مي گفت كه ما تا آخر هستيم و ....

بهر حال مدتي ديگر با آن تمرين هاي سنگين گذشت ولي به منطقه اعزام نشديم.

يك روز داشتيم از منطقه مسلح بسمت پادگان بر مي گشتيم . دژبان جاده گروهان را نگه داشت و كلي ما  و فرمانده حداد را اذيت كرد .

در عمليات بدر در شبي كه گردان عمار در عمق عمل كرد يك جيپ عراقي مورد اصابت بچه ها قرار گرفت ولي يكي دو نفر آنها زير جيپ مخفي شده بودند وقتي ديدند كه فرمانده حداد در حال هدايت گروهان است او را مورد اصابت قرار مي دهند و فرمانده شهيد مي شود .

بچه ها هم جواب مخفي شدن جيپ را مي دهند و آنها را به هلاكت مي رسانند.

حميد  محمود نژاد هم در عمليات والفجر 8 فرمانده گروهان غواص بود كه موقع به خط زدن و باز كردن معبر شهيد مي شود .

 

 

 

داستان از اين قرار بود كه ايشان ابتدا به اشتباه در معبر گردان بلال قرار مي گيرد . سپس مي خواهد از كناره خط دشمن به سمت معبر گردان عمار حركت كند كه در اين حركت مورد اصابت قرار مي گيرد و شهيد مي شود .

 

دو ركعت عشق                  

قبل از عمليات والفجر 8 بود . يك روز فرمانده شهيد عبد الحميد محمود نژاد فرمانده دلير گوهان غواص بچه ها را جمع كرد و با حالت تواضع و فروتني گفت: بچه ها ! مي دانم بعضي از شما به علت بيماري و يا هر علت ديگر نمي توانيد تمرينهاي مشكل غواصي را كه ساعتها بايد در آب سرد فين بزنيد و شنا كنيد، تحمل كنيد و برايتان بسيار مشكل است ، اما تكليف است و همه ما مكلف به اين كار هستيم. آنگاه پيراهن خاكي رنگ بسيجي اش را بالا زد و گفت: اين جاي عمل كليه من است مدتي پيش يك كليه ام را بيرون آوردندو پزشك معالج به من سفارش كرده است كه با اين يك كليه كه براي تو مي ماند به هيچ وجه نبايد حتي براي چند دقيقه در آب سرد بماني، ولي چه كنم كه اين جنگ، آزمايش و تكليف است. بچه ها كه به آن همه ايثار و اخلاص او پي بردند يقين كردند كه او عاقبت مي روند. او چند روز بعد در عمليات والفجر 8 رفت پيش آقا ابا عبدالله عليه السلام.

دو ركعت عشق       اطلاعات سه شنبه 3/6/1371

يكي از غواصان گردان عمار ازلشكر 7 ولي عصر تعريف مي كرد:

وقتي بچه هاي غواص مي خواستند براي شروع عمليات والفجر 8 ، تن به امواج اروند بسپارند ، فرمانده گروهان غواصي، شهيد عبدالحميد محمود نژاد رو به من كرد و گفت: وقتي شهيد شدم، جسم مرا بر سيمهاي خاردار بگذاريد و از آن پلي براي عبور بسازيد. او چند دقيقه بعد در آن سوي اروند، لبخندزنان با پيكري خونين به شهيدان پيوست.

دو ركعت عشق       اطلاعات يكشنبه 30/11/1373

مسائل شرعي را به دقت رعايت مي كرد و نسبت به اموال بيت المال حساس بود. در يكي از روزها كه در اردوگاه گردان بوديم او براي انجام كاري مرخصي گرفت تا به دزفول برود، ظهر بود كه ديديم بر گشت، كوله پشتي اش را فراموش كرده بود ببرد، آن را برداشت و مي خواست حركت كند كه بچه هاي گروهان به او گفتند: موقع نهار است، بمانيد نهار بخوريد آن وقت برويد. ولي نپذيرفت و اصرار بچه ها هم هيچ فايده اي نداشت، وقتي علت را پرسيدم گفت: من در حال مرخصي هستم و اجازه ندارم از غذاي بيت المال بخورم، مگر در حالي كه در خدمت سپاه اسلام باشم. بعد چفيه اش را دور گردنش پيچيد و رفت.

او دانشجوي دانشگاه امام صادق عليه السلام ، فرمانده گروهان غواص گردان عمار از لشكر 7 ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف شهيد عبد الحميد محمود نژاد بود كه در عمليات والفجر 8 يا زهرا (سلام الله عليها) گويان به قافله شهيدان پيوست.


 

گردان عمار عملیات خیبر

  ا نتظار حمله براي ما مشكل بود و حال عراقي ها را درك مي كرديم

 

چند روز بعد قرار شد كه بسيجي هاي استان خوزستان يك مانور  انجام بدهند از قضا به گردان عمار را بعنوان دشمن مأموريت دادند كه در منطقه شرق پارك لاله كنوني موضع بگيرد تا لشكر هاي بسيجي و گردان های عاشورا  به آنها حمله كند . به گردان عمار مهمات جنگي بعلاوه نارنجك هاي صوتي دادند ولي لشكر ها بسيج  را سلاح ژ 3 بامهمات مشقي داده بودند . ما در محل مانور موضع گرفتيم. با اينكه مانور بود و ما مي دانستيم كه بيسجيان خواهند آمد ولي انتظار حمله براي ما مشكل بود و حال عراقي ها را درك مي كرديم

 

فرمانده  گردان عمار :  صلواتي

فرمانده گروهان  المهدي :  کاظم صادقی و معاون حبیب غیبی

فرمانده گروهان  ذوالفقار :  غلامرضا حداد دزفولي

فرمانده گروهان ابوالفضل  :  احمد آل كجباف

راوي : عليرضا

 وقتي در زمستان سال 62 جهت عملياتي كه بعدا نام آن عمليات خيبر نام گرفت اعزام شديم. با اين اعزام  گردان عمار تشكيل شد و اولين اعزام ها را از دزفول به گردان عمار دادند . ما در گروهان ذوالفقار ساماندهي شديم . گروهان ها ي ديگر ابوالفضل و المهدي بودند . فكر مي كنم گروهان اول المهدي بود ، گروهان دوم ذوالفقار بود و گروهان سوم ابوالفضل بود .

فرمانده دسته ما ابراهيم باغبان بود كه بدليل سابقه دوستی ابراهیم و  برادرم غلامرضا، از قبل همديگر را مي شناختيم . معاون او حسن پور از مسجد محمدي بود كه باز بعلت رفت و آمد من در مسجد محمدي با هم آشنا بوديم . لذا من ( عليرضا ) در چادر فرماندهي دسته با ابراهيم باغبان بودم . اوايل پشت پادگان كرخه اردو زده بوديم . يك روز مطيعي رسول خبرنگار راديو  دزفول به محل اردوگاه گردان بلال آمد . شب بود كه وارد چادر ما شد . اصرار داشت كه با ابراهيم باغبان يك مصاحبه در رابطه با شهادت بگيرد . اين شد كه ما از چادر خارج شديم و ابراهيم و خبرنگار را تنها گذاشتيم . ما از مصاحبه خبري نداشتيم و از اينكه خبرنگار شخص ابراهيم را انتخاب كرد و سئوال كه بعدا معلوم شد در رابطه با شهادت بود را از ايشان كرد كمي ما را متعجب كرد. فرمانده ابراهيم باغبان بعدا در عمليات بدر جاودانه شد.

چند روز بعد قرار شد كه بسيجي هاي استان خوزستان يك مانور  انجام بدهند از قضا به گردان عمار را بعنوان دشمن مأموريت دادند كه در منطقه شرق پارك لاله كنوني موضع بگيرد تا لشكر هاي بسيجي و گردان های عاشورا  به آنها حمله كند . به گردان عمار مهمات جنگي بعلاوه نارنجك هاي صوتي دادند ولي لشكر ها بسيج  را سلاح ژ 3 بامهمات مشقي داده بودند . ما در محل مانور موضع گرفتيم. با اينكه مانور بود و ما مي دانستيم كه بيسجيان خواهند آمد ولي انتظار حمله براي ما مشكل بود و حال عراقي ها را درك مي كرديم. ابتدا دو سه تا از بسيجيان به ما رسيدند . ما آنها را خلع سلاح كرديم . ولي طوري نكشيد كه مثل مور و ملخ بسيجي بر سر ما مي باريد. ما در ابتدا از بالاي سر آنها  با مهمات جنگي تير اندازي مي كرديم و نارنجك هاي خودمان را در يك فاصله امن از آنها  پرتاب مي كرديم تا جلو نيايند   . ولي مهماتمان خيلي كم بود و زود به پايان رسيد . بسيجي ها هم كه ژ3 داشتند هجوم مي آوردند تا كلاشينگف ما را صاحب شوند . يكي از چند نفر اول بسيجي كه ژ 3 او را گرفته بوديم و معلوم نبود كي آنرا برده بود . چون مرا مي شناخت مصر شده بود كه كلاش مرا به جاي ژ3 خود صاحب شود ، من هم اهل كوتاه آمدن نبودم . بار ها با هم در گير بوديم . گاهي اوقات مدعيان كلاش من به  200 نفر مي رسد و 400 دست در حال كشيدن كلانش من  بود و دست من يكي از آن  400 دست . من و آن بسيجي سلاح از دست داده از همه محكم تر مدعي صاحب شدن كلاش بوديم . بعد از چند مرحله هجوم هاي 200 نفري ، همه خسته شدند و دست از صاحب شدن   كلاش من برداشتند . ولي آن بسيجي ! ول كن قضيه نبود  . مجبور شديم چند كشتي بگيريم تا بالاخره او هم تسليم شد و من با حفظ اسلحه به گردان برگشتم . البته آن بسيجي حدود ده سالي از من بزرگتر بود .

آموزش هاي قبل از اعزام به منطقه شروع شد و طولي نبرد كه به همان منطقه عمومي حسينيه و پاسگاه زيد كه پدافندي 62 آنجا بوديم و در وبلاگ گردان بلال بخشي از خاطرات آنرا نقل كرده ام رفتيم . با اين تفاوت كه در منطقه بين جاده اهواز خرمشهر و رود كارون اردو زديم كه عقبه و اردوگاه لشكر محسوب مي شد .

در چادر ما يكي ، دو رزمنده بودند كه در عمليات والفجر مقدماتي موقعي كه در اردوگاه جنگل امقر بودند موشك هايي نزديك چادر آنها اصابت كرده  بود و تركش خورده بودند . لذا از اول اصرار داشتند كه كف جاده را به اندازه سي سانتي متر چال كنيم . لذا چادر را در يك محل بطور موقت برپا كرديم و مشغول گندن زمين به اندازه كف چادر د رمحل اصلي چادر شديم . محل كه آماده شد چادر را انتقال داديم . اما بعلت اندازه ميله هاي چادر نصب چادر روي چاله كار سختي بود كه در نهايت انجام شد .

گردان عمار اردوگاه خود را بطور نامنظم برپا مي كرد و چادر ها  با فاصله از هم بشكل نا منظم نصب مي شدند .

البته ساخت توالت هاي صحرايي كه با يك چارچوب آهني و كمي برزنت و كمي رول  پلاستيك و دو سيلوبر و يك كاسه فلزي توالت انجام مي شد از تخصص هاي من و يكي دو نفر شده  بود و ما در حد يك نصفه روز يك توالت صحرايي خوب را درست مي كرديم.

تازه چادر را روي چاله آماده شده بود بر پا كرده بوديم و آنرا با خار استتار كرده بوديم كه آماده حركت به سمت خط شديم .

وقتي از سه راه حسينيه به سمت خط حركت مي كرديم ، احساس مي كرديم كه دشمن  از تغييرات بوجود آمده آگاه است . چون ما قبلاً با منطقه آشنا بوديم اين موضوع را از شليك هاي دشمن متوجه شديم.

زماني كه به دژ خط سوم خودمان رسيديم گروهان المهدي كه گروهان خط شكن بود را ديديدم كه همگي پيشاني بند سبز وقرمز بسته بودند و يك حالت عجيبي داشتند . من احساس يك فاصله بين بچه هاي گروهان خودمان و گروهان المهدي مي كردم . محمد رضا عارفي معاون  دوم گروهان المهدي به بچه ها گروهان المهدي شرح مي داد كه آيه وجلعنا را بخوانند و چهار قل و حمد را ذكر كنند. تا دشمن نتواند آنها را ببيند . ما هم لحظه هايي در كنار آنها بوديم و استفاده كرديم و  وجعلنا و چهار قل و حمد را قرائت كرديم.

مهمات آوردند فكر مي كنم ايمان نامي  تيربارچي بود و عمار كعبي و من ( عليرضا ) كمك هاي او بوديم . با هم قرار گذاشتيم كه  هر كدام دو نوار يك هزاري تير تيربار اضافه حمل كنيم.

لذا علاوه بر يك نوار كه دور خودمان پيچيديم دو نوار 2000 تايي داخل كوله پشتي گذاشتيم . كوله پشتي هر كدام ما خيلي سنگين بود و حمل آن كار هر كسي نبود . من در آن سال در اوج آمادگي جسماني بودم و تير بار چي و كمك ديگر هم همچنين در اوج بودند . وقتي به خط دوم خودمان رسيديم . براي شام كمي توقف كرديم و كنسرو ماهي و كمي نان دادند ولي من از خوردن صرف نظر كردم . به سمت خط اول  رفتيم . همان خاكريز و سنگرهايي كه تابستان گذشته خودمان جلو برده بوديم و خودمان سنگرها را احداث كرده بوديم وارد شديم . داخل يك شيار شديم كه به سمت جلو مي رفت . يك سوراخ جوب شكل زير خاكريز تعبيه كرده بودند كه جهت رفتن به شيار كمين نياز به عبور از بالاي خاكريز نباشيم . وارد شيار كه شديم ، گروهان المهدي كه خط شكن بود جلوي ما بودند ما هم گروهان دوم بوديم كه پشت آنها وارد شيار شديم . گروهان سوم ‌ما ( ابوالفضل  )  با ارتش و گردان 148 ارتش ادغام شده بود و در عوض يك گروهان ارتش از گردان 148 پشت سر ما بود كه بدليل اينكه شيار جا نداشت پشت خاكريز خط اول بودند و هنوز داخل شيار نشده بودند .

مدت زيادي بود كه داخل شيار شده بوديم و روي زمين دراز كش بوديم . از زمين و آسمان گلوله به پايين مي آمد . بعداً مي گفتند كه زير آتش چند سپاه عراق بوديم . پشت سر من برادر رزمنده نمد مال بود كه جلوي يك نرده بان را گرفته بود . نفر بعدي شيرك زاده بود كه عقب نردبان در دست او بود . در همان زماني كه دراز كش بوديم يك خمپاره 82 ميلي متري داخل شيار دست وسط نردبان اصابت كرد . نفر پشت سرمن نمد مال كه دراز كش بود يك تركش به پايش خورد . ولي برادر شيرك زاده در دم شهيد شد . ما هم همچنان دراز كش مانديم . نمد مال آدم صبوري بود و صدايي از او بلند نشد فقط از او پرسيدم كه زخمي شديد ؟ گفت بله ! و در ستون باقي ماند.

در نهايت انتظار به سر آمد و ستون شروع به حركت كرد وقتي به انتهاي شيار كمين رسيديم دو نوار شب رنگ بود كه تا داخل ميدان مين كشيده شده بود . معاون دوم گردان عمار اول ميدان مين موضع گرفته بود و بچه ها را هدايت مي كرد. ما هم از وسط دو نوار بسمت خط دشمن حركت كرديم يك نفر داخل معبر ميدان مين زخمي شده بود و سر و صدا مي كرد ما هم به شوخي به او گفتيم كه " ببين آنها كه توي سرشان خورده هيچ نمي گويند . شما كه فقط پايت خورد چقدر سر و صدا مي كني ؟!"

وارد ميدان مين شديم براي دومين بار بود كه مي ديديم گلوله آر پي جي بسمت من مي آيد . بار اول در پدافندي پاسگاه زيد تجربه كرده بودم ولي هنوز وقت آن نشده كه خاطره نگهباني شرقي و غربي را بنويسم . تيرهاي تيربار معبر ميدان مين را مي زدند . شفيعي قصاب آر پي جي زن همراه ما وارد ميدان مين شده بود ، دو سه بار اقدام به شليك آر پي جي به سمت تيربارها كرد ولي هر بار موشك شليك نشد . اما گلوله هاي آر پي جي عراقي مي آمدند و از كنار ما رد مي شوند و چند متر آن طرف تر منفجر مي شدند . آواج  تيرهاي تيربار ها هم روي معبر قطعي نداشت .

ما معبر را ادامه مي داديم ولي خبري از گروهان المهدي كه در جلوي ما بودند نداشتيم و ستون پيوسته نبود . هر چه مي رفتيم ميدان مين تمامي نداشت . بعداً مي گفتند كه عرض ميدان مين عراق 2 الي 5 كيلومتر بود و چندين خندق داشت و حتي داخل خندق ها هم ميدان و موانع كاشته بودند . بچه هاي گروهان المهدي به يكي ، دو تا از اين خندق ها رسيده بودند ولي ما هنوز به اولين خندق نرسيده بوديم كه دستور عقب نشيني آمد . بچه هاي همراه ، مجروحان را گرفتند و من هم هر چه توانستم سلاح جمع كرديم و به سمت عقب حركت كرديم .

سيد مصطفي محمدي زاد هم با ما بود . او مي خواست يك شهيد و يا مجروح را از زمين بلند كند . همين  كه سرش را پايين برده بود تا شهيد را در آغوش بگيرد يك گلوله تيربار به سرش اصابت مي كند و شهيد مي شود .

خيلي از بجه هاي گروهان المهدي از جمله محمدرضا عارفيان آسماني شده بودند و ميهمان منطقه باقي ماندند. ولي از بچه هاي گروهان ما كمتر آسماني شدند.

به هر حال به خط اول برگشتيم ، تمام سنگر ها پر از نيرو بود . از ستون گروهان گردان 148 ارتش هم دو سه نفري كنار هم روي خاكريز بودند . حالتي كه مثل اينكه منتظر حركت به سمت شيار بودند . من فكر كردم كه خواب هستند . مي خواستم از آنها بخواهم كه زير آن آتش آنجا نمانند و  داخل سنگري بروند ولي با تكان دادن آنها متوجه شدم كه شهيد شده اند . تمام سنگر هاي مسقف پر از نيرو بود. فقط يك سنگر سرباز خمپاره كمي جا داشت تا واردش شويم . از زمين و زمان آتش خمپاره و ... بود كه روي خط مي باريد . من و چند تا از دوستان داخل سنگر خمپاره شديم . چند ساعتي بوديم تا وقت نماز . براي نماز تيمم كرديم و با پوتين خواستيم نماز بخوانيم . وارد يك سنگر اجتماعي شده بوديم . از بس كه جا نبود هر كدامان روي چند  نفر بود . همان گونه كه داشتيم نماز مي خواندم چند بار به خواب رفتيم . آخر نفهميديم نماز را چند بار تكرار كرديم و اصلا تا آخر خوانديم يا نه !؟

تا صبح آتش عراقي ها زياد بود ،‌ولي صبح كه شد چند تا كاميون ايفا  آمدند و ما سوار شديم و ما را به اردوگاه عقبه گردان بردند . يكي دو روز آنجا بوديم كه اردوگاه را جمع كردند و بسمت منطقه طلائيه نزديك اهواز تغيير اردوگاه داديم . باز هم احداث  توالت بعهده ما شد . سريع يك توالت با الوار و ... انشاء كرديم . نصب چادر را هم بچه ها زحمت آنر كشيده بودند . براي ناهار برنج آورده بودند با تخم مرغ ولي هنوز ظروف و وسايل ما نرسيده بود . اين بود كه با پارچ پلاستيكي كمي برنج گرفتيم ولي تعداد ما زياد بود و  يك پارچ برنج بسيار كم  بود و در ضمن تخم مرغ ها كه خام بودند و وسيله اي نبود كه سرخ كنيم . برنج هم خيلي خشك بود . از گلو پايين نمي رفت .

من قبلاً شوهر خاله ام  را ديده بودم كه تخم مرغ خام را با برنج مي خورد . اين شد كه يكي دو تخم مرغ خام را بدون مشورت با ديگران روي برنج  در داخل پارچ ريختم . همه بچه ها بدون شكايت  كنار كشيديد . من هم نتوانستم بخورم !

با تشكر از برادران بيراوند و قاسمي كه ما را در تدوين اين متن كمك كردند