فرمانده گردان عمار : صلواتي
فرمانده گروهان المهدي : کاظم صادقی و معاون حبیب غیبی
فرمانده گروهان ذوالفقار : غلامرضا حداد دزفولي
فرمانده گروهان ابوالفضل : احمد آل كجباف
راوي : عليرضا
خاطرات رزمندگان گردان بلال لشکر 7 ولیعصر (عج)
دماری که فرمانده از روزگارمان در می آورد

فرمانده غلامرضا حداد دزفولی با آن لهجه خاصی که فرمان « گروهان بدو رو» را می داد. درست دو ساعت بعد فرمان گروهان قدم رو را صادر می کرد.
بسمت خط طلائيه حركت كرديم ولي اينبار گردان عمار خط شكن نبود ، گردان هاي ديگر خط شكن بودند و ما بايستي مراحل ديگر عمليات را ادامه مي داديم . به خط دوم كه رسيديم شام دادند . كنسرو ماهي و نان بود . من كه سري قبل از شام صرف نظر كرده بودم. و اينكه كنسرو ماهي بسيار كم توزيع مي شد اينبار اراده كرده بودم كه شام را بخورم. تازه درب كنسرو ماهي را باز كرده بودم كه ستون حركت كرد من هم كه كمك تيربار بودم و دو نوار و نيم تير تيربار حدود 2500 گلوله همراه داشتم و با وجود كنسرو ماهي كه باز بود و روغن او روي دستم مي ريخت و ستوني كه حركت مي كرد بسيار برايم مشكل شده بود . و گاهي با نفر جلويي ده متري فاصله مي گرفتم كه براي اولين بار حميد محمود نژاد كه تازه معاون دوم گروهان ما شده بود را ديديم . ايشان فكر مي كرد كه من كمي شل راه مي روم ولي مشكل كنسرو ماهي و كوله سنگين را نمي دانست . كوله نوار تيربار آنقدر سنگين بود كه كمنر كسي قدرت بلند كردن آن را داشت . من هم به خيال اينكه كمي آنطرف تر براي شام توقف مي كنيم كوله را در دستم گرفته بودم . دو جنگنده عراقي سفيد رنگ از بالاي سرمان عبور كردند خيلي به ما نزديك بودند طوري كه 10 تا 15 متر بيشتر ارتفاع نداشتند . به سمت خط كه ستون پيچيد ، كنسر ماهي را پرت كردم . و كوله را روي دوشم انداختم .ديگر از ستون عقب نمي افتادم . رفتيم تا به سنگرهايي رسيديم . شب تا صبح داخل سنگرها خوابيديم و صبح به عقب آمديم . گردان هاي خط شكن موفق نبودند . ما هم بسمت خط حركت نكرديم .
بعد از بازگشت از مرحله دوم دوباره اردوگاه طلائيه را ترك كرديم و بسمت اردوگاه قبلي در منطقه حسينيه رفتيم . البته بودن در اين اردوگاه ها باعث شده بود كمي با واحد بهداري و مسئولين آن آشنا شويم .
فرمانده دمار از روزگار ما در می آورد
وقتي دوباره اردو زديم ، فرمانده هان گردان به فكر تشكيل يك گروهان ويژه افتادند . لذا گروهان ذوالفقار را به فرماندهي غلامرضا حداد دزفولي را بعنوان گروهان ويژه انتخاب كردند . قرار بود از ميان سه گروهان ، نيروهاي زبده و داراي آمادگي جسماني انتخاب شوند. به هر حال من هم انتخاب شدم . گروهان ذوالفقار ، گروهان ويژه گروهان ما شده بود. هر روز يك ساعت قبل از اذان صبح از خواب بيدار مي شديم نماز مي خوانديم و دوي صبح گاهي آغاز مي شود . فرمانده غلامرضا حداد دزفولي با آن لهجه خاصي كه فرمان « گروهان بدو رو » را مي داد . درست دو ساعت بعد فرمان گروهان قدم رو را صادر مي كرد.( يك دشت پهناور وسيع جلوي ما بود هر چه مي رفتيم تمامي نداشت . هم اينك آنجا به نيزار هاي نيشكرشده است ) تازه اين اول كار بود . بعد از آن يك نرمش سنگين و سپس صبحانه خورده نخورده به خط بوديم و رزم و صحرا نوردي با تجهيزات . ظهر ها بلا استثناء در حال سينه خيز و تاكتيك و غيره ، رزم و فعاليت بود و زمان هايي كوتاهي براي استراحت و نماز ظهر بود. حميد رضا محمود نژاد معاون دوم گروهان آدم خوش فكري بود و روش هاي تاكتيكي مختلف را روي تصرف مواضع دشمن تمرين مي داد . ولي مشكل اصلي ما موانع و ميدان مين وسيع دشمن بود كه با امكانات آن زمان قابل حل نبود .
معاون حميد محمود نژاد از دانشجوهاي ممتاز رشته الهايات بود و آشنايي ما مربوط به عقب افتادم از آن ستون بود كه يادش نرفته بود و سابقه بدي براي من شده بود . ولي خيلي زود فهميد كه پسر زرنگي هستم و لذا هميشه براي اجراي تاكتيك هاي تصرفي مواضع مختلف فرضي عراقي ها اولين انتخاب من بودم.
هر روز غروب كه مي شد يك بدو رو با تجهيزات يك ساعتي داشتيم يعني روزي دو مرحله دويدن داشتيم . ديگر مثل يك ماشين شده بوديم وقتي فرمانده حداد دزفولي فرمان بدو رو مي داد حتي اگر ده ساعت مي دويديم از دويدن خسته نمي شديم فقط حوصله مان سر مي رفت . بزودي صف اول گروهان كه همگي قد بلند بودند با هم متحد شده بودند . بعد از يك ساعت و نيم دويدن با هم قرار مي گذاشتيم تا فرمانده حداد دزفولي را كمي اذيت كنيم . لذا با هم سر قدم را بلند بر مي داشتيم . نصف گروهان كه خسته شده بود جاي مي ماند . فرمانده حداد فرمان " جلويي سر قدم كوتاه تر " مي داد ولي ما همچنان سر قدم را بلندتر بر مي داشتيم . فرمانده حداد آن قدر پر انرژي بود كه يكي ، يكي دست بچه ها را مي گرفت و به گروهان مي رساند و دوباره دنبال نفر بعدي مي رفت و گاهي هم اول صف جلوي ما مي ايستاد تا ما مجبور بشويم سر قدم را كوتاه برداريم . خلاصه نيم ساعت اين ماجرا ادامه داشت تا دستور "گروهان قدم رو "صادر مي شد .
فرمانده حداد بسيار جدي بود . گاهي وقت ها به خط بوديم يكي يكي محكمي تجهيزات هر نفر را چك مي كرد . وقتي در مقابل من مي ايستاد تا زير بغل من بيشتر قد نداشت . ولي مانند فاميلش « حداد » فولادي و محكم بود .

در دويدن و بدن سازي فرمانده گروهان ما يك اعجوبه شده بود . برخي از شب ها كه براي دعا به چادر حسينيه مي رفتيم كمي پس از شروع دعا سرم را در بين پاهايم مي گذاشتم و از شدت خستگي گاهي خوابم مي برد . وقتي بلند مي شديم كه دعا ديگر تمام شده بود .
رضا سنگري هم در گردان حضور داشت و گاهي سخنراني هايش معنويت بچه ها را بالا مي برد .
يادم هست نوروز 63 موقع تحويل سال در حال سينه خيز رفتن با ماسك ضد شيميايي بوديم . من مرتبا ساعت خود را نگاه مي كردم تا لحظه تحويل سال با رزم و سينه خيز آن هم با ماسك سپري شد .
عمليات خيبر اولين عملياتي بود كه هم عراق از سلاح شيميايي استفاده كرد و هم به ما ماسك شيميايي دادند . بعدا مشخص شد كه ماسك هاي شيميايي عميليات خيبر آزمايشي بودند و براي شيميايي مناسب نبودند . در عمليات هاي بعدي ماسك آلماني جايگزين شد .
دويدن با ماسك و رزم يكي از برنامه هاي روزانه ما بود كه بعلت اينكه ماسك سوپاپ داشت فعاليت و دويدن با آن بسيار مشكل بود و ما نفس كم مي آورديم و عرق كردن با ماسك هم در تنفس مشكل ايجاد مي كرد . در ضمن شن و ماسه هم زير ماسك مي رفت كه آزار دهنده بود .
بهار 63 شد . روزهاي باراني آغاز شد . ما هم چادرمان را جابجا كرديم ودر يك منطقه خوب چادر زديم . دور آنرا تا يك متر بلند كرديم و دو الوار يكي روي درب جلو گذاشتيم و يكي روي درب عقب . يك كانال با فاصله يك متري دور آن كنديم و مرتب دور چادر را با خاك و گل محكم مي كرديم . باران ها هر روز بيشتر مي شدند و منطقه مثل يك درياچه شد . اكثر چادر ها زير آب رفت ولي چادر ما محكم بود .
ديگر با وجود درياچه از دويدن و رزم و ... خبري نبود .
چادر ما طوري بود كه صبح كه از خواب بيدار مي شديم روي الوار ورودي آن مي نشستيم و وضو مي گرفتم و يك نماز مي خوانديم و بعد خواب مي رفتيم . بعد از آن روزهاي پر فشار تمرين هاي گروهان ويژه اين استراحت بهاره واقعا مي چسبيد . يكي ، دو هفته درياچه دوام داشت . باز دويدن ها و رزم ها آغاز شد .
ولي تقريباً سه ماه از اعزام گذشته بود و بچه ها خسته بودند . برخي ها احساس كردند كه عملياتي در پيش نيست و ممكن است پدافندي باشد . دوست داشتند كه به منزل برگردند. يك شب فرمانده حداد گروهان را جمع كرد و صحبت كرد كه هر كس كه بخواهد برود ، مي تواند برود . ما ممكن است عمليات داشته باشيم و يا اينكه به جبهه پدافندي برويم و ...
هيچ كس جوابي نداد . فرداي آن روز معاون محمود نژاد يادي از واقعه كربلا و خاموش كردن چراغ ها و جملات امام حسين ( ع ) كرد و گفت كه انتظار ما اين بود كه يك نفر مثل حبيب بن مظاهر... بلند مي شد و مي گفت كه ما تا آخر هستيم و ....
بهر حال مدتي ديگر با آن تمرين هاي سنگين گذشت ولي به منطقه اعزام نشديم.
يك روز داشتيم از منطقه مسلح بسمت پادگان بر مي گشتيم . دژبان جاده گروهان را نگه داشت و كلي ما و فرمانده حداد را اذيت كرد .
در عمليات بدر در شبي كه گردان عمار در عمق عمل كرد يك جيپ عراقي مورد اصابت بچه ها قرار گرفت ولي يكي دو نفر آنها زير جيپ مخفي شده بودند وقتي ديدند كه فرمانده حداد در حال هدايت گروهان است او را مورد اصابت قرار مي دهند و فرمانده شهيد مي شود .
بچه ها هم جواب مخفي شدن جيپ را مي دهند و آنها را به هلاكت مي رسانند.
حميد محمود نژاد هم در عمليات والفجر 8 فرمانده گروهان غواص بود كه موقع به خط زدن و باز كردن معبر شهيد مي شود .
داستان از اين قرار بود كه ايشان ابتدا به اشتباه در معبر گردان بلال قرار مي گيرد . سپس مي خواهد از كناره خط دشمن به سمت معبر گردان عمار حركت كند كه در اين حركت مورد اصابت قرار مي گيرد و شهيد مي شود .
دو ركعت عشق
قبل از عمليات والفجر 8 بود . يك روز فرمانده شهيد عبد الحميد محمود نژاد فرمانده دلير گوهان غواص بچه ها را جمع كرد و با حالت تواضع و فروتني گفت: بچه ها ! مي دانم بعضي از شما به علت بيماري و يا هر علت ديگر نمي توانيد تمرينهاي مشكل غواصي را كه ساعتها بايد در آب سرد فين بزنيد و شنا كنيد، تحمل كنيد و برايتان بسيار مشكل است ، اما تكليف است و همه ما مكلف به اين كار هستيم. آنگاه پيراهن خاكي رنگ بسيجي اش را بالا زد و گفت: اين جاي عمل كليه من است مدتي پيش يك كليه ام را بيرون آوردندو پزشك معالج به من سفارش كرده است كه با اين يك كليه كه براي تو مي ماند به هيچ وجه نبايد حتي براي چند دقيقه در آب سرد بماني، ولي چه كنم كه اين جنگ، آزمايش و تكليف است. بچه ها كه به آن همه ايثار و اخلاص او پي بردند يقين كردند كه او عاقبت مي روند. او چند روز بعد در عمليات والفجر 8 رفت پيش آقا ابا عبدالله عليه السلام.
دو ركعت عشق اطلاعات سه شنبه 3/6/1371
يكي از غواصان گردان عمار ازلشكر 7 ولي عصر تعريف مي كرد:
وقتي بچه هاي غواص مي خواستند براي شروع عمليات والفجر 8 ، تن به امواج اروند بسپارند ، فرمانده گروهان غواصي، شهيد عبدالحميد محمود نژاد رو به من كرد و گفت: وقتي شهيد شدم، جسم مرا بر سيمهاي خاردار بگذاريد و از آن پلي براي عبور بسازيد. او چند دقيقه بعد در آن سوي اروند، لبخندزنان با پيكري خونين به شهيدان پيوست.
دو ركعت عشق اطلاعات يكشنبه 30/11/1373
مسائل شرعي را به دقت رعايت مي كرد و نسبت به اموال بيت المال حساس بود. در يكي از روزها كه در اردوگاه گردان بوديم او براي انجام كاري مرخصي گرفت تا به دزفول برود، ظهر بود كه ديديم بر گشت، كوله پشتي اش را فراموش كرده بود ببرد، آن را برداشت و مي خواست حركت كند كه بچه هاي گروهان به او گفتند: موقع نهار است، بمانيد نهار بخوريد آن وقت برويد. ولي نپذيرفت و اصرار بچه ها هم هيچ فايده اي نداشت، وقتي علت را پرسيدم گفت: من در حال مرخصي هستم و اجازه ندارم از غذاي بيت المال بخورم، مگر در حالي كه در خدمت سپاه اسلام باشم. بعد چفيه اش را دور گردنش پيچيد و رفت.
او دانشجوي دانشگاه امام صادق عليه السلام ، فرمانده گروهان غواص گردان عمار از لشكر 7 ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف شهيد عبد الحميد محمود نژاد بود كه در عمليات والفجر 8 يا زهرا (سلام الله عليها) گويان به قافله شهيدان پيوست.