همایش پاسداشت و بررسی ابعاد شخصیتی فرمانده محبوب گردان بلال

بسم رب الشهدا
همایش پاسداشت و بررسی ابعاد شخصیتی فرمانده محبوب گردان بلال
سردار شهید سید جمشید صفویان

در روز دوشنبه 4 دی ماه 1391 همزمان با سالروز عروج آن فرمانده قلبها در مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول برگزار میگردد . از کلیه همرزمان آن سردار سرفراز و عموم مردم شریف و شهید پرور شهرمان جهت شرکت در این مراسم معنوی دعوت به عمل می آید . روابط عمومی مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول

ساعت 19

به دنیا که آمد اسمش را گذاشتند سید جمشید. اسم پدر بزرگش

بزرگ که شد قبول نمی کرد . می گفت : مرا سید حسین صدا کنید.

**********

از پنج سالگی نماز می خواند. معمولا هم با پدرش به مسجد می رفت.

پدرش بنا بود. مداح اهل بیت هم بود. بنایی و مداحی را از پدرش آموخت.

**********

انقلاب که پیروز شد، به کمیته پیوست. شب و روز نمی شناخت.

بعدها پیشنهاد مسئولیت در شهر به او داده شد هم کمیته هم جاهای دیگر،

اما نپذیرفت می گفت : امام فرموده جنگ در راس امور است.

**********

در فتح المبین دست راستش مجروح شد، تقریبا قطع شده بود.

حین آموزش نیروها هم دوباره دستش شکست، مدتها بی حس بود.

**********

عید سال 63 بود . همه جمع شده بودیم جلوی تلویزیون تا پیام امام را بشنویم.

جای سید جمشید بد جور خالی بود. عید کنار نیروهایش مانده بود. پیام امام که تمام شد ماتمان برد.

قبل از پیام رئیس جمهور، سید جمشید بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و از طرف رزمنده ها سال نو را تبریک گفت.

از آن روز به بعد بچه ها به شوخی به سید می گفتند : ولیعهد امام.

**********

خواب دیده بود که به کاخ صدام رسیده است، رفته بود که او را بکشد.

یادش آمد امام فرموده : صدام باید خودش را مثل هیتلر بکشد.

منصرف شده بود، حرف امام برایش حجت بود حتی در خواب.

**********

تو را به جان جدم برو آنجا که باید...

سید داشت با خمپاره نجوا می کرد. در خط پدافندی پاسگاه زید.

خمپاره را بوسید آن را در قبضه گذاشت. مسیر خمپاره را دنبال کردیم...

صدای انفجار و دود آتش بلند شد. انبار مهمات را زده بود.

**********

می گفت : دوست دارم مفقود الجسد باشم یا طوری باشم که قاب شناسایی نباشم...

مگر من مولا حسین یا علی اکبر او عزیزترم.

همان شد که می خواست. هفتاد روز مفقود بود،

صورتش از بین رفته بود.از جراحت دستش شناسایی شد.

************

در یک پروژه بسیار های تک نام " سید جمشید " را بعنوان نام پروژه انتخاب کردیم . پروژه هم زود به جواب رسید و هم مثل یک خورشید درخشید.



تکمیلی  آخرین روزهای زمستان و تیپ 7 دزفول



alt

مستند" آخرين روزهاي زمستان" با شيوه‌اي جديد و مبتکرانه به تشريح زندگي و عملکرد شهيد حسن باقري(غلامحسين افشردي) در دوران دفاع مقدس پرداخت. اين شهيد بزرگوار، از جوانترين فرماندهان سپاه در زمان جنگ تحميلي و بنيانگذار اطلاعات سپاه پاسداران بود که با ابتکارات خود، پايه‌گذار پيروزي‌هاي بزرگي براي رزمندگان اسلام شد.

حدود 50 درصد صحنه‌های آن واقعی و مربوط به دهه 60 است.همچنین در این فیلم از صوت‌های واقعی شهید باقری در جنگ استفاده شده است. مهدی زمین‌پرداز بازیگر نقش شهید باقری است این اثر به نویسندگی و کارگردانی محمدحسین مهدویان و تهیه‌کنندگی حبیب‌الله والی‌نژاد تهیه و تولید شده است. مهم‌ترین و جذاب‌ترین بخش این کار استفاده از تصویربرداری 16میلی‌متری است که به سبک و سیاق برنامه‌های روایت فتح ساخته شده است. تصاویر قدیمی و سیاه و سفید یادآور مستند روایت فتح است که با صدای سیدمحمد آوینی برادر شهید مرتضی آوینی همراه است .

alt

یکی از سکانس های این سریال به موضوع عملیات بیت المقدس( آزاد سازی خرمشهر) در سال 1361 می پردازد. اما آنچه روايت شد با آنچه كه در حقيقت اتفاق افتاده فاصله دارد. در مستند ادعا شده است که تیپ 27 محمد رسول الله (ص) به فرماندهی سردار احمد متوسلیان در عملیات بیت المقدس بعلت عدم الحاق با تیپ 7 ولی عصر (عج) دزفول تحت فشار عراقیها قرار می گیرد.

مطالب فوق فقط ديدگاه بچه های تیپ 27 محمد رسول الله (ص) و به نقل از کتاب همپای صاعقه نوشته شده است. لذا بهتر بود از دید بچه های تیپ 7 دزفول هم اين موضوع  بررسی می شد. در اين مطلب ديدگاه 3 تن از فرماندهان تيپ 7 دزفول كه خود در اين عمليات حضور داشتند  را بررسي مي كنيم.

الف- سردار فضیلت پور

سردار فضیلت پور از فرماندهان کلیدی در محور جاده اهواز خرمشهر(فرمانده وقت گردان یاسر)  بوده است مطلب زیر روایت یک خاطره از ايشان در عملیات بیت المقدس و تصرف جاده اهواز - خرمشهر است که با مستند آخرین روزهای زمستان در رابطه است.

از حوالی انرژی اتمی دارخوین از کارون عبور کرده بودیم. شام را قبل از تاریکی هوا خوردیم. پس از خواندن نماز اول وقت در تاریکی های شب از خط مقدم خودی گذشتیم. گردان یاسر باید پس از طی 6 – 7 کیلومتر خود را به دو نیروی کمین می رساند که فاصله شان از هم فقط 200-300 متر بیشتر نبود و پس از عبور از نیروی کمین باید به جاده اهواز خرمشهر می رسید. چند کیلوتر طی کردیم که فرمانده تیپ ولی عصر (عج)، حاج آقا رئوفی با من تماس گرفت و گفت: از بالای یک نقطه مرتفع سمت چپ را نگاه کن و بگو چه می بینی؟ به همراه برادر محمد عیدی مراد از نیروهای زبده اطلاعات تیپ از بالای مرتفع ترین نقطه یک قلعه مخروبه در روستای "مشارع کهنه" به سمت چپ نگاه کردم، ردیفی نورافکن متحرک را دیدم که از کارون به سمت جاده اهواز خرمشهر در حرکت هستند. به آقای رئوفی گزارش دادم و سوال کردم مگر قرار نیست حمله غافلگیرانه باشد پس این چراغ های روشن چیست؟ خندید و گفت: این کار احمد کاظمی است. این ها هم تانک های غنیمتی عملیات فتح المبین است. متوجه شدم با این وضع ما باید هرچه زودتر خودمان را به محل مورد نظر می رساندیم؛ چون هر آن ممکن بود دشمن متوجه عملیات شود و اعلام آماده باش کند و عبور ما از کمین دشمن با مشکل مواجه شود. چون گردان یاسر اجازه درگیری نداشت. در اصل وظیفه ما غافلگیری دشمن از پشت سر بود. لذا سرعتمان را زیاد کردیم و بدون درگیری از کمین گذشتیم. باید خودمان را بعد از طی 11- 12 کیلومتر در عمق دشمن به جاده اهواز خرمشهر می رساندیم و با بستن جاده اصلی اهواز خرمشهر و انفجارهای غیر منتظره یکی از سلسله های اعصاب دشمن را قطع می کردیم. بحمدالله موفق شدیم قبل از هوشیاری خطوط اول دشمن از کمین عبور کنیم و خود را به جاده اهواز خرمشهر برسانیم.

بر سینه خاکریز بلندی که چسبیده به جاده اهواز خرمشهر بود مستقر شدیم و آرایش گرفتیم و نظاره گر عبور خودروهای مختلف دشمن از 2 متری خود شدیم. وقتی درگیری در خطوط اول که 11 کیلومتر با ما فاصله داشت شروع شد، ما با متوقف کردن خودروهای عبوری دشمن و اسیر کردن سرنشینان آنها جاده را بستیم و از رسیدن مهمات و نیروی کمکی به خطوط اول درگیری دشمن جلوگیری کردیم.

ماموریت نیروهای درگیر خودی در خطوط مقدم که پایان یافت حرکت خود را به سمت جاده اهواز خرمشهر (محل استقرار ما) آغاز کردند. آقای رئوفی تماس گرفت و از ما خواست با شلیک کلت منور محل استقرار خود را به نیروهای گردان بلال، عمار و شهدا نشان دهیم. چند گلوله منور شلیک کردیم ولی انها ما را پیدا نکردند. به آقای رئوفی گفتم گلوله آرپی جی 7 به آسمان شلیک می کنم تا بعد از انفجار در تاریکی های شب ما را پیدا کنند. تا آن لحظه هیچ نیروی خودی به این حد از عمق عقبه دشمن نرسیده بود. ولی چون نیروهای باقیمانده دشمن در اطراف، درگیری ایجاد می کردند انفجار گلوله های آرپی جی هم افاقه نکرد. از آقای رئوفی اجازه گرفتیم تا یکی از خودروهای غنیمتی فرماندهان عراقی را بر بالای خاکریز به آتش بکشیم. اما آتش زدن خودرو همان و روانه شدن آتش توپخانه و یگان های احتیاط دشمن همان. هرچند با این انفجار و اعلام حضور در عمق 17 کیلومتری دشمن عقبه دشمن را متزلزل کردیم و به گردان های تیپ گرای خودمان را دادیم. اما دشمن بیکار ننشست و ما را زیر آتش شدید توپخانه به شدت تحت فشار قرار داد و تلفات سنگینی از ما گرفت. دیگر هوا روشن شده بود و دشمن گردان ما را زیر آتش شدید گرفته بود. ما از دو طرف محاصره شدیم و دشمن اجازه نداد تا نیروهای خودی به ما ملحق شوند. طوری شد که مجبور شدیم 2 کیلومتر عقب نشینی کنیم. و در این عقب نشینی در سطح دشت مورد حمله تیر مستقیم ضد هوایی، تیربار کالیبر 50 و کالیبر تانک، واقع شدیم و تلفات سنگینی دادیم.

هرچند در شب بعد دوباره مواضعمان را پس گرفتیم، اما آن شب خیلی به ما سخت گذشت.

 

ب-حاج حبیب سعیدفر

حاج حبیب سعیدفر یکی از نیروهای اطلاعاتی 8 سال دفاع مقدس است. مسئولیت ایشان در جنگ، جانشین اطلاعات تیپ 7 ولی عصر (عج)، بوده است.

ايشان می گوید:
روزهای قبل از عملیات بود. من جانشین اطلاعات تیپ 7 ولیعصر بودم. حسن باقری از نحوه شناسایی ها ناراحت بود و رفته بود پیش حاج احمد سوداگر، حاج احمد گفته بود مسئول شناسایی ها آقای سعیدفر است.

حسن باقری آمد و خیلی عصبانی به من گفت چرا شناسایی هایتان را تمام نمی کنید؟ بچه های لشکر 27 تمام کرده اند .گفتم ما شیوه خودمان را داریم. اینجا با منطقه کردستان فرق می کند. دشمن روی دشت تسلط دارد. نمی شود به شیوه کردستان عمل کرد. مواضعمان لو می رود  .ما اینها را تجربه کرده ایم. درحالی که حسن باقری قانع نمی شد گفت شیوه شما برای شناسایی چیست؟

گفتم ما هر شب فقط بخشی از کار را شناسایی می کنیم.  مثلا امشب 30 درصد فردا شب 60 درصد و شب دیگر 100 درصد. اما دو شب قبل از عملیات به هیچ وجه شناسایی نمی کنیم. حسن گفت آمدیم عراق در این دو شب مواضعش را تغییر داد. گفتم یک شب قبل از عملیات تعداد محدودی می رویم فقط مواضعمان را چک می کنیم.
آن روز دعوا با حسن باقری تمام شد و حسن قانع نشد. من هم به حسن گفتم ما شیوه بچه های تیپ27 محمد رسول الله را قبول نداریم. آنها با نحوه عملکردشان مواضع ما را لو می دهند و دشمن از تحرکات ما با خبر می شود. من به حسن گفتم این کار را نکنید بچه ها را به کشتن می دهید.

سردار حاج حبیب سعیدفر ادامه می دهد: دشمن متوجه تحرکات نیروهای اطلاعات عملیات تیپ 27 محمد رسول الله شده بود و هیچ واکنشی از خود نشان نداده بود. به همین خاطر مواضع خودی لو رفته بود و نیروی های تیپ 27 متوجه نشده بودند. عراق شب عملیات سر خاکریزش تیربار کاشته بود و بچه های اطلاعات تیپ 27 متوجه نشده بودند. لذا روز عملیات یک گردان از تیپ 27 که در سمت چپ محور عملیات عمل می کرد توسط همان تیربار در سطح دشت زمین گیر شد و تقریبا تمام گردان(2) منهدم شده بود. لذا عراقی ها از خلاء ناشی از این تلفات استفاده کرده و از سمت چپ به نیروهای تیپ 7 ولیعصر حمله می کند طوری که ما مجبور شدیم موقتا 2 کیلومتر عقب نشینی کنیم. اما نهایتا دوباره حمله کردیم و خودمان را سر جاده اهواز خرمشهر رساندیم.

نیروهای اطلاعات تیپ 27 از همان ابتدا شناسایی خود را تمام کرده بودند و هر شب نیروهای عمل کننده را جهت توجیه روی جاده می بردند که این موجب لو رفتن معابر می شد. این موضوع را ما به حسن باقری تذکر دادیم ولی عدم آشنایی با اصول حرفه ای اطلاعات و شناسایی در دشت موجب لو رفتن معابر سمت چپ تیپ 7 دزفول شده بود. نتیجه این نوع عملکرد را مصرانه به حسن باقری تذکر میدادم ولی به نظر می رسید خود حسن هم تحت تاثیر بچه های تهران بود. به همین خاطر در صبح عملیات با ملاقاتی که در کنار جاده با حسن داشتم، نتیجه نحوه ی غلط شناسایی بچه های تیپ 27 را به او نشان دادم. یک گردان از تیپ 27 تهران که بنا بود با تیپ 7 دزفول الحاق کند تماماً زمینگیر شدند و دلیل آن چیزی نبود جز شناسایی غلط و تیربارهای دشمن و نه دیر رسیدن بچه های تیپ 7 دزفول..

از این خلا به وجود آمده تیپ 10 زرهی گارد جمهوری عراق استفاده کرده، از جاده اهواز خرمشهر عبور کرد و بچه های تیپ 7 را محاصره نمود. اساساً نرسیدن تیپ 7 دزفول به هیچ وجه واقعیت ندارد و نحوه عملکرد بچه های تهران موجب این اتفاق شد.

 

پ- زنده يادسردار  احمد سوداگر

در کتاب جاده های سربی اثر سردار احمد سوداگر شرح کامی از نفوذ 11 کیلومتری گردان یاسر تیپ 7 دزفول تا جاده اهواز - خرمشهر قبل از هر یگان دیگر و دلایل عقب نشینی 3 کیلومتری گردان یاسر و چگونگی الحاق بین تیپ های 8 نجف و 7 ولی عصر (عج) و در ادامه 27 محمد رسول الله را عنوان کرده است.

البته نکته ای که پر رنگ نشده است این است که پیشتازی گردان یاسر تیپ 7 ولی عصر (عج) باعث جلب توجه عراقیها شد. و علاوه بر تزلزل عقبه عراقیها ، تمرکز عراقیها روی گردان یاسر باعث شد تا تیپ 8 نجف و تیپ 27 محمد رسول الله راحتتر به جاده اهواز خرمشهر برسند.

در ضمن با توجه به اینکه سردار رئوفی و سرداران فضلیت، کلولی و خضریان حضور دارند گرفتن روایت آنها بسیار مفید است.

نطر یک رزمنده اطلاعات عملیاتی :

در واقع گردان ياسر تيپ 7 ولي عصر دزفول به جاده اهواز خرمشهر رسيده بود و اشاره اين سريال به خالی بودن سمت چپ شهيد متوسلیان بعلت جلو بودن نیروهای تیپ 7 بود نه نرسیدنشون .

واکنش سردار حاج حبیب سعیدفر (جانشین اطلاعات تیپ 7 ولیعصر) به مستند آخرین روزهای زمستان

ادامه اعتراضات فرماندهان تیپ 7 ولیعصر به مستند " آخرین روزهای زمستان" در خصوص مرحله یک عملیات بیت المقدس.

سردار حاج حبیب سعیدفر (جانشین اطلاعات لشکر 7 ولیعصر در زمان جنگ)اول باید سردار سعیدفر را بشناسیم. او یکی از نیروهای اطلاعاتی 8 سال دفاع مقدس است. مسئولیت ایشان در جنگ، جانشین اطلاعات تیپ 7 ولی عصر (عج) که بعدا تبدیل به لشکر شد، بوده است. وقتی متوجه شدم "حاج حبیب سعیدفر" در خصوص گزارشات مستند " آخرین روزهای زمستان" در خصوص عملیات غرورآفرین "بیت المقدس" به شدت واکنش نشان داده اند تصمیم گرفتم با ایشان یک دیدار داشته باشم تا از نزدیک خاطرات ایشان را گوش کنم.

سردار سعیدفر می گوید:
روزهای قبل از عملیات بود. من جانشین اطلاعات تیپ 7 ولیعصر بودم. حسن باقری از نحوه شناسایی ها ناراحت بود و رفته بود پیش احمد سوداگر، حاج احمد گفته بود مسئول شناسایی ها آقای سعیدفر است. حسن باقری آمد و خیلی عصبانی به من گفت چرا شناسایی هایتان را تمام نمی کنید؟ بچه های لشکر 27 تمام کرده اند. گفتم ما شیوه خودمان را داریم. اینجا با منطقه کردستان فرق می کند. دشمن روی دشت تسلط دارد. نمی شود به شیوه کردستان عمل کرد. مواضعمان لو می رود. ما اینها را تجربه کرده ایم. درحالی که حسن باقری قانع نمی شد گفت شیوه شما برای شناسایی چیست؟ گفتم ما هر شب فقط بخشی از کار را شناسایی می کنیم. مثلا امشب 30 درصد فرداشب 60 درصد و شب دیگر 100 درصد. اما دو شب قبل از عملیات به هیچ وجه شناسایی نمی کنیم. حسن گفت آمدیم عراق در این دو شب مواضعش را تغییر داد. گفتم یک شب قبل از عملیات تعداد محدودی می رویم فقط مواضعمان را چک می کنیم.
آن روز دعوا با حسن باقری تمام شد و حسن قانع نشد. من هم به حسن گفتم ما شیوه بچه های تیپ27 محمد رسول الله را قبول نداریم. آنها با نحوه عملکردشان مواضع ما را لو می دهند. و دشمن از تحرکات ما با خبر می شود. من به حسن گفتم این کار را نکنید بچه ها را به کشتن می دهید.

سردار حاج حبیب سعیدفر ادامه می دهد: دشمن متوجه تحرکات نیروهای اطلاعات عملیات تیپ 27 محمد روسول الله شده بود و هیچ واکنشی از خود نشان نداده بود. به همین خاطر مواضع خودی لو رفته بود و نیروی های تیپ 27 متوجه نشده بودند. عراق شب عملیات سر خاکریزش تیربار کاشته بود و بچه های اطلاعات تیپ 27 متوجه نشده بودند. لذا روز عملیات یک گردان از تیپ 27 که در سمت چپ محور عملیات عمل می کرد توسط همان تیربار در سطح دشت زمینگیر شد و تقریبا تمام گردان(2) منهدم شده بود. لذا عراقی ها از خلاء ناشی از این تلفات استفاده کرده و از سمت چپ به نیروهای تیپ 7 ولیعصر حمله می کند طوری که ما مجبور شدیم موقتا 2 کیلومتر عقب نشینی کنیم. اما نهایتا دوباره حمله کردیم و خودمان را سر جاده اهواز خرمشهر رساندیم.

تکمیلی توسط خود سردار حاج حبیب سعیدفر:

با سلام.
نیروهای اطلاعات تیپ 27 از همان ابتدا شناسایی خود را تمام کرده بودند و هر شب نیروهای عمل کننده را جهت توجیه روی جاده می بردند که این موجب لو رفتن معابر می شد. این موضوع را ما به حسن باقری تذکر دادیم ولی عدم آشنایی با اصول حرفه ای اطلاعات و شناسایی در دشت موجب لو رفتن معابر سمت چپ تیپ 7 دزفول شده بود. نتیجه این نوع عملکرد را مصرانه به حسن باقری تذکر میدادم ولی به نظر می رسید خود حسن هم تحت تاثیر بچه های تهران بود. به همین خاطر در صبح عملیات با ملاقاتی که در کنار جاده با حسن داشتم، نتیجه نحوه ی غلط شناسایی بچه های تیپ 27 را به او نشان دادم. یک گردان از تیپ 27 تهران که بنا بود با تیپ 7 دزفول الحاق کند تماماً زمینگیر شدند و دلیل آن چیزی نبود جز شناسایی غلط و تیربارهای دشمن و نه دیر رسیدن بچه های تیپ 7 دزفول.
از این خلا به وجود آمده تیپ 10 زرهی گارد جمهوری عراق استفاده کرده، از جاده اهواز خرمشهر عبور کرد و بچه های تیپ 7 را محاصره نمود. اساساً نرسیدن تیپ 7 دزفول به هیچ وجه واقعیت ندارد و نحوه عملکرد بچه های تهران موجب این اتفاق شد.

منبع : خورشید عالم تاب



پانوشت:
1- بنده مشروح این خاطره را پس از ضبط صدای سردار به صورت نقل به مضمون بیان کرده ام. اصل صدا که به گویش دزفولی است آپلود شده است. اما سردار اجازه انتشار آن را ندادند. انشاء الله سعی می کنم اجازه انتشار را از سردار بگیرم. ضمنا از این به بعد سعی خواهم کرد خاطرات منتشره را به همراه فایل صوتی ان منتشر کنم.  و به دوستان پیشنهاد می کنم که در صورتی که خاطره ای از بزرگان جنگ در وبلاگهایشان منتشر می کنند به همراه فایل صوتی آن باشد.
2- زمینگر شدن یک گردان می دانید یعنی چه؟ تعداد یک گردان می دانید چند نفر است؟ هنوز صدای حاج حبیب در گوشم زمزمه می کند. حاج حبیب گفت تقریبا تمام گردان شهید شدند. و بعد از یک سکوت کشنده در حالی که سرش را تکان می داد گفت تا چشم کار می کرد پیکرهای شهدا روی دشت بود. و دوباره حاج حبیب سرش را پایین انداخت. گویی دوباره داشت آن تصویر را نظاره می کرد. و شاید در دلش داشت دوباره با حسن باقری حرف می زد.
آه ! حاج حبیب! سکوت تو هم دیدنی است ...
3- عکس سردار حاج حبیب سعیدفر و شهید نوایی مربوط به عملیات بیت المقدس در ادامه مطلب.
4- تشکر از برادر و استاد دانشگاه جناب آقای موجودی جهت انعکاس این مطلب در الف دزفول.
5- انعکاس این مطلب در : پایگاه اطلاع رسانی دزفول.
6- انعکاس این خبر در : پایگاه اطلاع رسانی مسجد صاحب زمان دزفول.
7- مطلب مرتبط: اعتراض سردار فضیلت پور در خصوص مستند آخرین روزهای زمستان لطفا کلیک کنید.

برچسب‌ها: خاطرات حاج حبیب سعیدفر, عملیات بیت المقدس, مستند آخرین روزهای زمستان, حسن باقری
ادامه مطلب

نقدی بر مستند آخرین روزهای از شبکه یک سیما



حجه الاسلام دکتر محمد مهدی بهداروند

بی شک ارائه زندگی شهیدان هشت سال دفاع مقدس به عنوان الگو و نمونه هایی عینی مجاهدان راه خدا کاری بس با عظمت و در عین حال ضروری و حیاتی است.
تحلیل از زندگی زنده یاد شهید حسن باقری هم می تواند کمکی جدی در زنده نگه داشتن فرهنگ هشت ساله دفاع مقدس باشد و هم زدودن پیرایه تحریف از پیکر تاریخ آن ایام.
بی شک برای به تصویر کشیدن یک واقعه تاریخ بایستی کارگردان ضمن مطالعه عمیق و کامل موضوع با شرط امانت و صداقت و دوری از تحریف به پردازش کار مشغول شود.
نگارنده که این سریال را از اولین قسمت با جدیت پی گیری می نمود و حتی از دیدن تکرار آن ها هم غفلت نمی کرد به مطالبی برخورد نمود که دانستن آنها می تواند در غنابخشی به کارها بعدی کارگردان محترم اثر بسزایی داشته باشد.
1- روایت گران از شخصیت حسن باقری فراتر از شخصیت های نمایش داده شده بود که به نظر می رسد به لحاظ برخی ملاحظات سیاسی اجتماعی از آنها استفاده نشده است.
2- مکالمات بیسیمی حسن باقری قطعاً محدود به افراد در سریال هرگز نبوده و می توان با مراجعه به اسناد و مکالمات بیسیمی این کوتاهی کارگردان را به خوبی اثبات نمود.
3- به تصویر نکشیدن عقبه های اطلاعاتی حسن باقری از دیگر کوتاهی ها کارگردان است که واقعاً ناسپاسی از کسانی است که سبب شدند حسن در برابر نظامیان کارکشته در ارائه اطلاعات در روی نقشه کم نیاورد.
4- یکی از شخصیت های شهید که در سنگر در کنار حسن باقری به شهادت رسید شهید توکل قلاوند است که به تعبیر یکی از فرماندهان ارشد آواکس دشت عباس نام داشت.
متأسفانه سهواً یا عمداً هیچ اشاره ای به این شهید نگردید که هیچ توجیهی برای این کار قابل قبول نیست.
آیا به راستی نیاوردن نام این شهید که از مسئولین قرارگاه نجف بود کاری پسندیده است؟
آیا فرماندهان ارشد متوجه این نقیصه نشدند؟
گویا گاهی در تحلیل تاریخ حب و بغض ها کار اصلی را بر عهده می گیرد و حاضر است به هر قیمتی کسی بزرگ و یا بزرگی کوچک و یا اصلاً دیده نشود.
بهر تقدیر جامع نگری در تحلیل هر حادثه شرط اولیه به حساب می آید ولو به مذاق برخی خوش نیاید.
متأسفانه در روند فعلی تدوین تاریخ حماسه و ایثار دفاع مقدس برخی با قرائت خاصی از جنگ تحمیلی سعی در یک طرف نشان دادن آن هستند.
آنان که حضوری جدی در جنگ نداشتند، به عنوان حضوری قابل قبول نمایش داده می شوندو آنها که بدور از آن ایام به خودیت خود مشغول بودند، میراث خوار امروزین دفاع مقدس شده اند.
باور کنیم که شهدای جنگ تنها چند شهید تهران، اصفهان و ... نیست. همه شهیدان این مرز و بوم در لبیک به امام راهی میادین نبرد شدند و هیچ یک بر دیگری لااقل در این دنیا برتری ندارند.
امروزه که تمام امکانات فرهنگی در دست تهران نشین ها قرار دارد قرار نیست جنگ و دفاع به لهجه و قرائت تهران نوشته شود و دیگران سهمی از آن نداشته باشند.
بر این اساس نمی توان سرداران و بسیجیان نام دار و بی نام و نشان را براحتی از صفحات تاریخ دفاع مقدس کم رنگ و یا حذف نمود. تاریخ نشان داده این نگاه، به مقصد نرسیده است.
امید است کسانی که به عنوان متولی یا راهنمای موضوعات تاریخ دفاع مقدس از قبل از شهدا و انقلاب اسلامی نام و نوایی پیدا کرده اند، دقت بخرج داده و با سخنرانی، نوشتار، ارزیابی و یا توصیه سعی در ناصحیح نگاشتن این امانت عظیم ننمایند، زیرا گناهی نابخشودنی است.

اخرین روزهای زمستان و تیپ  7 دزفول

نقدی بر مستند آخرین روز های زمستان : همه وقایع گفته نشد.

گردان بلال:

در مستند آخرین روزهای زمستان که زندگی سردار و افتخار ملی کشورمان جناب سرلشکر حسن باقری را به نمایش گذاشته است . عنوان می کند که تیپ 27 محمد رسول الله (ص)  در عملیات بیت المقدس بعلت عدم الحاق با تیپ 7 ولی عصر (عج) دزفول تحت فشار عراقیها قرار می گیرد.

با توجه به اینکه مطالب فوق فقط از دید بچه های تیپ 27 محمد رسول الله (ص) و کتاب همپای صاعقه نوشته شده است. لذا بهتر بود از دید بچه های تیپ 7 دزفول هم بررسی میشد

مطلب زیر روایت یک خاطره از سردار فضلیت (فرمانده وقت گردان یاسر) در رابطه با عملیات بیت المقدس و تصرف جاده اهواز - خرمشهر است که با مستند آخرین روزهای زمستان در رابطه است.

منبع : خورشید عالم تاب

از حوالی انرژی اتمی دارخوین از کارون عبور کرده بودیم. شام را قبل از تاریکی هوا خوردیم. پس از خواندن نماز اول وقت در تاریکی های شب از خط مقدم خودی گذشتیم. گردان یاسر باید پس از طی 6 – 7 کیلومتر خود را به دو نیروی کمین می رساند که فاصله شان از هم فقط 200-300 متر بیشتر نبود و پس از عبور از نیروی کمین باید به جاده اهواز خرمشهر می رسید. چند کیلوتر طی کردیم که فرمانده تیپ ولی عصر (عج)، حاج آقا رئوفی با من تماس گرفت و گفت: از بالای یک نقطعه مرتفع سمت چپ را نگاه کن و بگو چه می بینی؟ به همراه برادر محمد عیدی مراد از نیروهای زبده اطلاعات تیپ از بالای مرتفع ترین نقطه یک قلعه مخروبه در روستای "مشارع کهنه" به سمت چپ نگاه کردم، ردیفی نورافکن متحرک را دیدم که از کارون به سمت جاده اهواز خرمشهر در حرکت هستند. به آقای رئوفی گزارش دادم و سوال کردم مگر قرار نیست حمله غافلگیرانه باشد پس این چراغ های روشن چیست؟ خندید و گفت: این کار احمد کاظمی است. این ها هم تانک های غنیمتی عملیات فتح المبین است. متوجه شدم با این وضع ما باید هرچه زودتر خودمان را به محل مورد نظر می رساندیم؛ چون هر آن ممکن بود دشمن متوجه عملیات شود و اعلام آماده باش کند و عبور ما از کمین دشمن با مشکل مواجه شود. چون گردان یاسر اجازه درگیری نداشت. در اصل وظیفه ما غافلگیری دشمن از پشت سر بود. لذا سرعتمان را زیاد کردیم و بدون درگیری از کمین گذشتیم. باید خودمان را بعد از طی 11- 12 کیلومتر در عمق دشمن به جاده اهواز خرمشهر می رساندیم و با بستن جاده اصلی اهواز خرمشهر و انفجارهای غیر منتظره یکی از سلسله های اعصاب دشمن را قطع می کردیم. بحمدالله موفق شدیم قبل از هوشیاری خطوط اول دشمن از کمین عبور کنیم و خود را به جاده اهواز خرمشهر برسانیم.

بر سینه خاکریز بلندی که چسبیده به جاده اهواز خرمشهر بود مستقر شدیم و آرایش گرفتیم و نظاره گر عبور خودروهای مختلف دشمن از 2 متری خود شدیم. وقتی درگیری در خطوط اول که 11 کیلومتر با ما فاصله داشت شروع شد، ما با متوقف کردن خودروهای عبوری دشمن و اسیر کردن سرنشینان آنها جاده را بستیم و از رسیدن مهمات و نیروی کمکی به خطوط اول درگیری دشمن جلوگیری کردیم.

ماموریت نیروهای درگیر خودی در خطوط مقدم که پایان یافت حرکت خود را به سمت جاده اهواز خرمشهر (محل استقرار ما) آغاز کردند. آقای رئوفی تماس گرفت و از ما خواست با شلیک کلت منور محل استقرار خود را به نیروهای گردان بلال، عمار و شهدا نشان دهیم. چند گلوله منور شلیک کردیم ولی انها ما را پیدا نکردند. به آقای رئوفی گفتم گلوله آرپی جی 7 به آسمان شلیک می کنم تا بعد از انفجار در تاریکی های شب ما را پیدا کنند. تا آن لحظه هیچ نیروی خودی به این حد از عمق عقبه دشمن نرسیده بود. ولی چون نیروهای باقیمانده دشمن در اطراف، درگیری ایجاد می کردند انفجار گلوله های آرپی جی هم افاقه نکرد. از آقای رئوفی اجازه گرفتیم تا یکی از خودروهای غنیمتی فرماندهان عراقی را بر بالای خاکریز به آتش بکشیم. اما آتش زدن خودرو همان و روانه شدن آتش توپخانه و یگان های احتیاط دشمن همان. هرچند با این انفجار و اعلام حضور در عمق 17 کیلومتری دشمن عقبه دشمن را متزلزل کردیم و به گردان های تیپ گرای خودمان را دادیم. اما دشمن بیکار ننشست و ما را زیر آتش شدید توپخانه به شدت تحت فشار قرار داد و تلفات سنگینی از ما گرفت. دیگر هوا روشن شده بود و دشمن گردان ما را زیر آتش شدید گرفته بود. ما از دو طرف محاصره شدیم و دشمن اجازه نداد تا نیروهای خودی به ما ملحق شوند. طوری شد که مجبور شدیم 2 کیلومتر عقب نشینی کنیم. و در این عقب نشینی در سطح دشت مورد حمله تیر مستقیم ضد هوایی، تیربار کالیبر 50 و کالیبر تانک، واقع شدیم و تلفات سنگینی دادیم.

هرچند در شب بعد دوباره مواضعمان را پس گرفتیم، اما آن شب خیلی به ما سخت گذشت.

گردان بلال :

در کتاب جاده های سربی اثر سردار احمد سوداگر شرح کامی از نفوذ 11 کیلومتری گردان یاسر تیپ 7 دزفول تا جاده اهواز - خرمشهر قبل از هر یگان دیگر و دلایل عقب نشینی 3 کیلومتری گردان یاسر و چگونگی الحاق بین تیپ های  8 نجف و 7 ولی عصر (عج) و در ادامه 27 محمد رسول الله را عنوان کرده است.

البته نکته ای که پر رنگ نشده است این است که پیشتازی گردان یاسر تیپ 7 ولی عصر (عج)  باعث جلب توجه عراقیها  شد. و علاوه بر تزلزل عقبه عراقیها ، تمرکز عراقیها روی گردان یاسر باعث شد تا تیپ 8 نجف و تیپ 27 محمد رسول الله راحتتر به جاده اهواز خرمشهر برسند.

در ضمن با توجه به اینکه سردار رئوفی و سردار ان فضلیت ، کلولی و خضریان حضور دارند گرفتن روایت آنها بسیار مفید است.

بیاد بچه های مجنون

راوی : دست نوشته ها

این نوشته، بخشی از خاطره بلند عملیات بدر است. فقط برای اینکه از برخی بچه ها یادی شود منتشرش کردم. اشالله اگر در آینده عمری باقی بود نسخه کامل آن را منتشر می کنم.



از دو سه شب قبل از عملیات حالم خوب نبود. دل پیچه عجیبی گرفته بودم بگونه ای که شب وقتی که دسته سینه زنی گردان براه افتاد من به چادر برگشتم و از شدت درد افتادم. سید جمشید همان موقع سر رسید و به حسن معتمد گفت سریع آمبولانس را خبر کنید. وقتی آمبولانس آژیر کشان به بهداری لشکر رسید چشمانم باز نمی شد. مسمومیت غذایی بود. آمپول زدند و شربت معده دادند و برگشتیم. از بچگی اهل دوا و دارو خوردن نبودم. زمانی هم که تب می کردم مرحوم مادرم قرص را در لیوان آب حل می کرد و به زور به خوردم می داد و وقتی هم می خوردم حالم بهم می خورد. از خیر شربت معده گذشتم و تصور کردم با آمپول مشکل حل می شود و اما هادی نادی سراجی زحمت شربت را کشید و درعرض یکی دو روز تمامش کرد.

شب عملیات در آبراه جمل درد اندک اندک سراغم آمد. به آبراه نینوا نرسیده بودیم که به حاجی محمد سعاده گفتم حالم دوباره بد شده و دل درد امانم را بریده است. در " نینوا " بلم گرفتار نی ها شد و حاجی محمد سعاده گفت بلند شو " مردی " بزن. " مردی" چوب بلندی است که برای عبور در نیزار و جایی که پارو کاربرد ندارد از آن استفاده می کنند. کسی که " مردی " می زند باید انتهای بلم بماند و آن چوب سه الی چهار متری را به زمین برساند و بلم را جهت بدهد. بلند شدم و بعد از چند دقیقه بلم را آزاد کردیم. ما مدتها در هورالهویزه تمرین کرده بودیم و تمام زحمات آن روزهای سخت، امروز نتیجه داد. سید جمشید که از کنار بلم ما رد شد دید دوباره به حال زار گوشه بلم نشسته ام با مزاح و خنده با پارو زد توی کمرم و چیزی گفت و خندیدیم و از کنارمان رد شد... هوا تاریک شده بود. قرار نبود بلمها از نیزار فاصله بگیرند اما دیدم که همه میدان آبی جلوی دژ عراق را پر کرده ایم و براحتی در تیررس هستیم. من که خیلی نگران بودم. خضریان وقتی آمد و اوضاع را دید با اضطراب گفت چرا از نی ها فاصله گرفته اید؟

غواصها در سه گروه رفته بودند. دسته ای برای خنثی کردن فوگازها. گروهی برای انهدام کمین و دسته سوم برای بریدن سیمهای خاردار جلوی دژ. همه منتظر روسن شدن چراغ قوه قرمز رنگی بودند که دست علی زارع بود. عراقیها مرتب بالای سرمان گلوله منور می زدند. چراغ که روشن شد همه به سمت دژ یورش بردند. علی خضریان نوک یکی از بلمها نشسته بود و با اشاره دست به بچه های بلمشان مسیر را نشان می داد که من فریاد زدم علی فقط معبر سمت علی باز است. تیراندازی عراقیها شروع شد و تمام میدان آبی را به رگبار بستند و گلوله های رسام زوزه کشان از بالای سرمان رد می شدند. بچه های بلم ما با تمام توان پارو می زدند. معبر چندان عریض نبود برای همین همه بلمها نمی توانستند با هم نیروها را پیاده کنند. وقتی بلم ما به سیمهای خاردار خورد تفنگم را دستم گرفتم و خیز برداشتم . تصور کردم عمق آب آنسوی سیمهای خاردار کم است. وقتی خودم را از بلم جدا کردم بین آب و هوا بودم که حاجی محمد فریاد زد نپر. آب عمیق است. اما دیر شده بود و با تمام تجهیزات زیر آب رفتم. تفنگ را در یکدست گرفتم و تکبیر گویان به سمت دژ شنا کردم. وقتی بیرون آمدم بدنم از سرما بی حس شده بود و دندانهایم تند و تند بهم می خورد. پاکسازی سنگر به سنگر انجام می شد و عراقیها با تمام توان مقاومت می کردند. از یکی از سنگرها سوسوی نور فانوس پیدا بود. فرج الله پیکرستان نارنجکی را مثل سنگ، محکم به سمت آن سنگر پرت کرد. شدت پرتاب نارنجک پتوی جلوی سنگر را کنار زد و با انفجار آن، سنگر منهدم شد. من فرج الله را رها کردم و به سمت چپ دژ رفتم.

بچه ها آهسته آهسته پیش می رفتند. در یکی از سنگرها دو عراقی مقاومت می کردند. یکی از آنها می گفت دخیل خمینی دخیل خمینی و بعد یکی از بچه ها را می زد. من هم فریاد می زدم " سلم نفسک" خودت را تسلیم کن. اخرج من الموضع. به گمانم سلطانعلی طاهردناک آنجا تیر خورد. عراقی دوباره گفت انا مسلم دخیل خمینی و بعد فریاد غلامرضا ابرکار بلند شد. او هم تیر خورد. بعد از غلامرضا، منصور دیانی را زدند. من حسابی اعصابم بهم ریخته بود. هادی نادی سراجی هم مرتب نارنجک پرت می کرد اما عراقیها از پنچره کوچک سنگر می زدند. من توانایی هیچ کاری را نداشتم. لباسهایم خیس بود و دستانم از سرما خشک شده بود و فقط می لرزیدم. گفتم یکی آرپی جی بزند. خودم با زحمت آرپی جی را گرفتم و روی جاده رفتم . حتی توانایی کنترل آرپی جی را هم نداشتم برای همین وقتی شلیک کردم گلوله از کنار سنگری که در فاصله ده پانزده متری ما بود رد شد و به آب خورد. منصور دیانی گفت کدامتان نارنجک دارد. گفتم من دارم گفت بده گفتم منصور از جیبم بردار من دستم قدرت ندارد. منصور دیانی از جیب نارنجکم یک نارنجک برداشت و سینه خیز به سمت سنگر رفت و نارنجک را انداخت و کار را تمام کرد و فریاد عراقیها به هوا رفت. اما یکی از آنها فرار کرد. هادی نادی سراجی و علی حسین جمشیدی دنبالش کردند و عراقی خودش را به نیزار پشت دژ رساند و بعلت تاریکی هوا امکان تعقیبش نبود. کمک کردیم و زخمی ها را از میدان خطر دور کردیم. صبح که شد عراقی فراری در حالی که گوشت یکی از گونه هایش بر اثر ترکش نارنجک دیشب به صورتش آویزان بود از نیزار بیرون آمد و خود را تسلیم کرد. جلویش را گرفتم . به چشانم زل زد و من هم به چشمانش زل زدم. هیکلش تقریبا یک و نیم برابر من بود. منصور دیانی را که سرش باندپیچی شده بود به عراقی نشان دادم و با اشاره و عربی دست و پا شکسته گفتم تو او را زدی. عراقی فقط نگاه می کرد...


یادی از امیر ناجی و محمدرضا صالحی

 راوی : دست نوشته ها

عصر روز پنجم از عملیات بدر، سردرد شدیدی گرفته بودم از آن سردردها که تا سالها رهایم نمی کرد. غروب از شدت سردرد رفتم توی سنگر دراز کشیدم . نه خواب به چشمانم می آمد و نه چشمانم باز می شد. چفیه ام را به سرم بسته بودم و دستانم را دور سرم حلقه کرده بودم و می فشردم. ساعاتی بعد غلامعلی حویزی از بچه های تدارکات گردان بالای سرم آمد و گفت قربان سرت بروم بچه های گروهان قائم آب ندارند و من هم راه را بلد نیستم برادری کن و بشکه های آب را به آنها برسان. به سکانی گفتم آرام از کنار دژ می رویم تا از خط حد عبور نکنیم. آرام آرام می رفتیم که دیدم چند نفر با دست دارند اشاره می کنند. بچه های قائم بودند. آنسوی تر عراقیها بودند. آب را دادم و برگشتم. نیمه های شب تازه چشمانم سنگین شده بود که غلامرضا جوزی بیدارم کرد و گفت بلند شو بچه های مجروح قائم توی قایق هستند و سکانی راه عقب را بخوبی بلد نیست. از سنگر بیرون آمدم. قایق پر بود از مجروحان گروهان قائم. در آن تاریکی به گمانم امیر ناجی را دیدم. قضیه را پرسیدم. گفت برای انهدام نیرو به تانکهای عراقی زدیم. آن شب بعضی از بچه های گروهان قائم از جمله پوسکتان و قاری قرآن بشهادت رسیدند. آن شب محمدرضا صالحی هم بار سفر بست و رفت. پس از ده سال که جنازه محمدرضا را آوردند بیاد لرزش شانه هایش هنگام وداعم با او بر روی پلهای شناور، گریستم.


روزی که هادی مبزبان گلوله مستقیم تانک بود

قبلا بصورت پراکنده در مورد هادی نادی سراجی مطالبی نوشته بودم. در این پست هم یکی دو اتفاق را می نویسم.

1- قبل از عملیات بدر، گردان بلال برای گذراندن دوره پارو زنی مدتی را پشت سد تنظیمی دزفول اردو زده بود. فراگیری فنون رزمی و بخصوص استفاده از سرنیزه یکی دیگر از این آموزشها بود که توسط اساتید این رشته انجام می شد. قصه این بود که یک نفر سرنیزه را می گرفت و به سمت استاد هجوم می برد و استاد آن را با بدل فن از دست مهاجم در می آورد. چند تن از بچه ها سرنیزه را گرفتند و استاد در یکی دو حرکت سرنیزه را از دست آنها خارج کرد. هادی نادی سراجی گفت من هم حاضرم امتحان کنم. هادی سرنیزه را گرفت و به سمت استاد حمله کرد. استاد فقط توانست مانع ضربه هادی شود اما هر چه تلاش کرد که این سرنیزه را از دست هادی خارج کند نتوانست و آخرش هم هادی خودش آن را پس داد. خود استاد هم خنده اش گرفته بود.

2- روز پنجم عملیات بدر یعنی روز قبل از عقب نشینی نیروها در این عملیات، بخشی از نیروهای گردان را به سمت مواضع لشکر 21 امام رضا و پنج نصر منتقل کردند. دشمن جاده خندق را گرفته بود و می زد و می آمد. بچه های این لشکرها حسابی به مشکل برخورده بودند .من توصیه می کنم فیلم " به کبودی یاس " را که به زندگی و شهادت شهید برونسی پرداخته ببینید. اتفاقات این فیلم روی جاده خندق بسیار نزدیک به واقعیت است. من در روز دوم عملیات بطور اتفاقی سر از این جاده در آوردم و دیدم که چه قیامتی است بقایای بچه های این دو لشکر امتداد دژ عراق را گرفته بودند و به سمت مواضع لشکر ولی عصر می رفتند و عراقیها هم پشت سر آنها می زدند و می آمدند و من در خلوت این جاده بین خودیها و عراقیها گرفتار شدم که شرحش را بعدها می نویسم . روی این جاده خاکریزی زده شد تا راه نفوذ و عبور عراقیها سد شود و بخشی از بچه های بلال در پشت این خاکریز کوتاه و کوچک سنگر گرفته بودند. تیربار کلاشینکفی بود که دست هادی بود و با آن شلیک می کرد. از طرف دیگر تیربار دوشکایی روی زمین افتاده بود که به کمک غلامرضا خداداد آن را سرپا کردیم و تا آمدیم استفاده کنیم باز هادی آمد و پشت آن قرار گرفت و شلیک کرد. من که دیدم تیربار کلاشینکف بی صاحب مانده رفتم از آن استفاده کنم که هادی داد زد دست به آن تیرباز نزن آن تیربار مال من است. من و غلامرضا خندیدیم. من گفتم هادی تو چند جا می توانی باشی و چند تا تیربار لازم داری یا کلاشینکف یا دوشکا. هادی هم سراغ تیربار کلاشینکف آمد و دوشکا را به ما سپرد و به مزاح هم گفت این تیربار ما شما باشد.

3- نماز ظهر و عصر را که خواندیم و مشغول خوردن نهار شدیم یکی از بچه ها بر اثر اصابت ترکش خمپاره ۶۰ عراق مجروح شد و من و بهزاد جولایی - که من هرگاه خود را در کنارش می دیدم قوت قلب می گرفتم – او را به پد بلال بردیم و برگشتیم. دقایقی را کنار بچه ها پشت دژ نشستم. خاکریزی که هادی و بچه ها پشتش بودند شمالی جنوبی بود اما دژ عراق شرقی غربی بود و فاصله من تا هادی و بجه ها صد متر می شد. زمانی که قصد رفتن پیش هادی را داشتم یک گلوله مستقیم تانک زیر پای هادی خورد و غبار همه جا را فرا گرفت. وقتی غبار نشست من و چند نفر دیگر از جمله بهزاد جولایی به سمت هادی دویدیم. غیر از هادی، غلامرضا زاده شیر و سید نبوی هم ترکش خورده بودند . وضع سید نبوی بد نبود اما هادی و غلامرضا بد جوری ترکش خورده بودند. صورت غلامرضا اصلا پیدا نبود. آنها را توی پتو انداختیم و سریع با قایق تا مقر بهداری لشکر روی پد گردان بلال آوردیم. در بین راه یکی از بچه ها از دهان غلامرضا ترکشی به اندازه یک بند انگشت خارج کرد. من هم سر هادی را در بغلم گرفته بودم و با چفیه ام خون صورتش را پاک می کردم. هادی هی داد می زد سوختم سوختم و پایش را از شدت درد بلند می کرد و به روی قایق می کوبید. تمام صورت هادی غرق خون شده بود.من سعی کردم هادی را آرام کنم و گاهی هم بر صورت خون گرفته اش بوسه ای می زدم.

4- با تنی چند از بچه های گردان برای عیادتش به تهران رفتیم. خدا رحمت کند عباس رهنما را. یکی دو روز مهمان او در شهریار بودیم. به بیمارستان رفتیم. هادی خیلی لاغر شده بود. دقایقی با او گفتیم و خندیدیم. گفت وقتی با هواپیما ما را به تهران آوردند در داخل هواپیما مرا روی تسمه ها یا تخت دوم که از کف هواپیما فاصله داشت گذاشتند. من به بهیار مراقب گفتم من نمی خواهم طبقه دوم باشم. بهیار گفت آرام باش. بار دوم هم گفتم که من نمی خواهم بالا باشم. باز جواب داد آرام باش. هادی گفت من دست بردار نبودم و خواسته ام را مرتب تکرار می کردم. گفت بهیار کمی صدایش را بلند کرد و گفت مگر نگفتم بخواب و آرام باش. هادی گفت به بهیار گفتم چرا صدایت را بلند می کنی بیایم از هواپیما پرتت کنم بیرون. بهیار گفت آخه تو که با این وضعیت که سرت باندپیچی است و چشمانت نمی بیند و دستت هم که وضعش معلوم است چطور می خواهی مرا از هواپیما به بیرون پرت کنی. هادی گفت دیدم راست می گوید دیگر چیزی نگفتم...