لشکر 7 عملیات  و الفجر 10 نماز عيد فطر و عیدی صدام

 

راوي : عليرضا

دانشجو رشته مهندسي مخابرات دانشگاه تهران بودم كه تهران براي اولين بار هدف موشك هاي ارتقاء يافته صدام قرار گرفت . موشك ها از سر جنگي بسيار كوچكي برخوردار بودند و قدرت انفجاري و صداي كمي داشتند . در ضمن قدرت تخريب آنها در مقايسه با موشك هايي كه به دزفول اصابت مي كرد بسيار ناچيز بود . بگونه اي كه مردم تهران از بمباران هوايي بيشتر از موشك ها مي ترسيدند . !

برد موشك ها به گونه اي بود كه وقتي به آسمان تهران مي رسيدند ديگر مانند يك هواپيما بودند كه سوخت آن تمام شده و در حال سقوط كردن بود و بي تعادل به اين طرف و آن طرف مي رفتند . خلاصه طولي نكشيد كه دانشگاههاي تهران تعطيل شد . لذا تصميم گرفتم كه به جبهه اعزام شوم . وارد لشكر 7 كه شدم مرا به گردان مخابرات واحد ارتباطات معرفي كردند  و بي سيم چي لشكر شدم.

عمليات والفجر 10 بود و ما در منطقه آزاد شده و عقبه لشكر در روستاي گچينه عراق بودم. منطقه در دامنه غربي ارتفاعات زاگراس بود و  در بهار و تابستان بسيار خوش اب و هوا و سرسبز بود به گونه اي كه براي مثال ملخ هايي به اندازه گنجشك داشت.

 

شب عيد فطر رئيس ستاد لشكر مرا خواست و دستور داد كه به تمام واحد ها اطلاع دهم كه فردا سحر در محل تبليغات لشكر جهت اقامه نماز عيد فطر جمع شوند . من هم به كليه واحد ها ابلاغ كردم . واحد تبليغات در دره اي واقع بود كه دور آن را ارتفاعات محاصره كرده بود . خودم هم سحرگاه و قبل از طلوع آفتاب در محل بودم .

نماز عيد كه تمام شد . امامِ نماز پشت تريبون رفت و در حال گفتن اين جمله بود كه "نماز عيد فطر دو خطبه مستحبي دارد" كه من دو جنگنده عراقي را ديدم كه از دور مستقيم بسمت  دره ما و جمعيت مي آمدند . من توجه نفر بغل دستي خود را به آن دو جنگنده جلب كردم . وقتي ديديم كه تا آن لحظه جنگنده ها بمب هاي خود را رها نكرده اند!. بيم آن را دادم كه با ديدن جمعيت ما ، بمب ها را روي جمعيت هدف گيري كنند . لذا با در دست گرفتن پوتين هايمان محل را ترك كرديم .ولي جمعيت هنوز متوجه خطر نشده بود . ما از يكي از ارتفاعات تا نصفه بالا رفتيم كه يكي از فرماندهان پشت تريبون قرار گرفت و فرمان "يگان ها بسمت واحد هاي خود" را صادر كرد . از بالا مي ديديم كه جمعيت مثل يك گل باز ميشود و هر كس به طرفي پراكنده شد .رزمندگان گردان هاي مختلف از جمله گردان هاي بلال و گردان مالك‏اشتر شوشتر  و غيره در جمعيت وجود داشت .

جنگنده ها در حال بمباران شيميايي شهرهاي خرمال، حلبچه و منطقه بودند و براي فرار از دفاع موشكي خودي  به دره ما مي آمدند تا آنجا دور زده و به سمت عراق باز گردند . لذا اكثر جنگنده هاي عراقي كه تعداد آنها زياد بود به دره مقر ما سر ميزدند

طولي نكشيد كه بلاخره  دو جنگنده عراقي شيرجه زدند و روي ارتفاعي كه ما تا نصفه بالا رفته بوديم بمب هاي شيميايي رها كردند .

تمام رزمندگان كه براي نماز عيد فطر آمده بودند ماسك شيميايي همراه نداشتند .لذا مي بايست تا محل خود مي دويدند  تا ماسك هاي خود را بردارند . ما هم بسمت فرماندهي لشكر دويديم . اگر مي دويديم حدود نيم ساعت با سنگرهايمان فاصله داشتيم . وقتي رسيديم ماسك هايمان را برداشتيم و آن را به سرمان گذاشتيم .

خوشبختانه باد بسمت ايران بود و كسي شيميايي نشد . الا دو سه نفر كه روي ارتفاع بودند.

گردان عمار عملیات بدر غلامعلی شرافت پور

در زمان قبل از عملیات بدر فرمانده عبدالحسین خضریان فرمانده تیپ دوم لشکر 7 بعلت منحل شدن تیپ ها مسئولیت گردان بلال را بعهده گرفته بود و فرمانده سید جمشید صفویان که تا آنزمان فرمانده گردان بلال بود به سمت جانشین گردان منسوب شد.

همچنین فرمانده حاج کریم فضلیت از فرماندهی تیپ بعلت منحل شدن تیپ ها به مسئولیت فرمانده گردان عمار رسید و فرمانده صلواتی فرمانده سابق گردان عمار بعنوان جانشین گردان عمار معرفی شد   

غلامعلی شرافت که چندین عملیات در گردان بلال سابقه رزم داشت و  کادر گردان بلال محسوب می شد  وقتی از دوره آموزش نظامی اهواز برگشت بعلت اینکه واحد  اطلاعات گردان بلال تکمیل بود به واحد اطلاعات و عملیات گردان عمار رفت.

شب ششم وقتی گردان عمار در عمق عمل کرد بعد از حماسه سازی ها  و رزم های گردان عمار،  سحرگاه  بعلت کمبود نیرو و کثرت عراقی ها دستور عقب نشینی  صادر شد.

کادر گردان که از جمله امیر کمرزرین (بیسم چی گردان عمار) ، نوری ، غلامعلی شرافت و نفر سومی که شهید شد در حال آمدن به  سمت سیل بند و عقب بودند که یک گلوله توپ نزدیک آنها به زمین اصابت کرد و یک نفر شهید شد و غلامعلی از ناحیه پشت سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت.

امیر و دیگر رزمندگان ابتدا احساس کردند که غلامعلی شهید شده است و اذان گوش ایشان گذاشتند . ولی بعد از مدتی صدایی از غلامعلی بلند شد که باعث شد ایشان را به عقب منتقل کردند.

روزهای زیادی غلامعلی در حالت بحرانی بود . بعد که هوش آمد ماه ها میهمان بیمارستان بود. چشم هایش کم سو و گوش هایش کم شنوا شده بود.ترکس در ناحیه حساسی از سر ایشان اصابت کرده بود.

بعد از بهبودی نسبی مرا که دید و تعریف های دروان بیمارستان شیراز را شنید با پای خودش برای ادامه معالجه به یکی از بیمارستان های شیراز رفت . آنجا یک تکه پوست از پایش تراشیدن و روی سرش پیوند زدند.  ولی بستن زخم سر او زود بود و باعث وخامت حال او شد

یک دوران بحرانی دیگر را پشت سر گذاشت. پدرش سریع اورا به یکی از بیمارستان تهران منتقل کرد و دکتر جدید آن پوست را دور انداخت. بحمدالله دوباره حال ایشان بهبود نسبی پیدا کرد

بعدها ازدواج کرد . هم اینک یکی از جانبازان پر افتخار جبهه هاست با درصد بالای 75 و یک زندگی ساده و آرام را دارد.

ما بچه های رزمنده که هم رزم بودیم ولی هر کدام در زندگی خودمان غرق شده ایم. وظفیه خودمان را در برابر جانبازان انجام نمی دهیم. وظفیه ما بود که ازامثال غلامعلی غافل نباشیم و مرتب به ایشان سر بزنیم و جویای حالشان باشیم.

عموما بار زخمت های جانبازان روی دوش خانواده و پدر ومادر ایشان است. وما همان جویای احوال سالی یک بار را  هم انجام نمی دهیم!

گردان حمزه سید الشهدا  عملیات بدر

 

 راوي :  حسین  طماطه کار

فرمانده  گردان حمزه  :  حمیدرضا صالح نژاد  و  جانشين عبدالنبی عیدی

فرمانده گروهان :  برادر بزرگوار عبدالرحیم پارسافر فرمانده گروهان حدید

فرمانده گروهان  :  شهید حاج احمد نونچی فرمانده گروهان نصر

فرمانده گروهان: شهید مسعود اکبری فرمانده گروهان فتح

 

گردان حمزه دو شب و دو روز در منطقه عملیاتی بدر حضور داشتند .و آخرین گردانی بودند که از منطقه عملیاتی عقب نشینی کردند یعنی دو شب آخر از شش شب عملیات بدر  منطقه شاهد حماسه سازی گردان حمزه بود.

 شب اول حضورشان پشت سیل بند  بعنوان پشتیبانی کننده گردان های بلال و عمار پدافند نمود. در غروب شب دوم که مصادف با شب ششم عملیات بدر بود . عراقی ها با تعداد بی شمار تانک های خود در منطقه اقدام به آتش هوایی کردند تا میزان زیاد تانک ها باعث تضعیف روحیه لشکریان خودی شود . ولی رزمندگان گردان های بلال ، عمار و حمزه خود را برای عملیات شب ششم آماده می کردند.

غرب و شمال منطقه لشکر 7 ولی عصر (عج) از مناطق استراتژیک بود و اگر ایران منطقه شمال لشکر7 را که از دست رفته بود و منطقه غرب لشکر 7 را که دارای یک پل روی رودخانه دجله بود و نفوذ های عراق از آن معبر صورت می گرفت را از آن خود می کرد. منطقه برای ایران تثبیت می شد.

 گردان حمزه آماده حرکت بود ولی قرار شد گردان های عمار و بلال بعنوان خط شکن اقدام کند و گردان حمزه بعنوان موج دوم آماده هجوم شود.

وقتی  عملیات شب ششم با موفقیت مواجه نشد . گردان های بلال و عمار را از منطقه بوسیله قایق تخلیه شدند و گردان حمزه پشت سیل بند پدافند نمود.پدافند از شمال از محلی که سیل بند با یک نهر قطع می شد آغاز می شد. شمال تر از این محل مواضع گردان کربلا و لشکر های جناح راست لشکر 7 بود که حالا  دست عراقی  ها بود و عملیات دیشب گردان بلال روی این محور منجر به آزادی دوباره آن نشده بود

در روز آخر گردان حمزه تنها مدافع باقیمانده لشکر7 در منطقه عملیاتی بدر بعلت وجود دشمن در جناح راست و انحلال خاص سیل بند ، هم از جلو و هم از راست و حتی از پشت سر زیر آتش عراقی ها بود.

عراقی ها با  گلوله مستقیم تانک و تیربار ها ی سنگین و سبک و آتش انواع ادوات مواضع گردان حمزه را زیر آتش داشتند.

آخرین برد توپخانه خودی تا جلوی سیل بند بود که عملا عراقی ها زیر آتش ادوات و توپخانه ایران نبودند. در ضمن پشت سر ایرانی ها حدود 20 کیلو متر آب تا مواضع پشتیبانی کننده بود.

تانک های عراقی در حال مانور در دشت های روبروی سیل بند شدند که دو هلی کوبتر کبری ایرانی با پرواز نزدیک به سطح آب به پشت سیل بند مواضع گردان حمزه رسیدن. و با موضع گرفتن پشت سیل بند و با کمی ارتفاع گرفتن اقدام به شلیک بسمت تانک های عراقی می کردند.

ولی حجم آتش عراقی ها بسمت هلی کوبتر ها زیاد بود . و شلیک های هلی کوبتر ها غیر دقیق  و با بلند کردن فوری سر هلی کوبتر انجام می شد. در همین حال بعلت شلیک دشمن دم یکی از هلی کوبتر ها به آب زده شد ولی دوباره تعادلش را حفظ کرد و سپس هر دو هلی کوبتر با یک چرخش منطقه را ترک کردند

ساعت 10 صبح شد که دستور عقب نشینی آمد. فرمانده عبدالحمید صالح نژاد ، 15 نفر را روی جناح ها گذاشت و به بقیه دستور داد که به مرور یکی یکی منطقه را ترک  کرده و پیاده بسمت جنوب و بطرف قرار گاه کربلا حرکت کنند.

از ساعت 10 صبح تا 16 پیاده بسمت جنوب و پلی که منطقه قرارگاه کربلا را به جزیره مجنون جنوبی وصل می کرد در حال عقب نشینی بودیم من (حسین طماطه کار ) وفرمانده یکی از گروهان ها  حاج احمد نونجی و حسین جوکار با هم بودیم. و  کلیه لشکر های قرار کاه کربلا  در حال عقب نشینی بودند.

از چپ حاج احمد نونجی

به قرار گاه کربلا که رسیدیم تازه مورد بمباران جنگنده های عراقی واقع شده بود و برخی از ماشین ها و آمبولانس ها در آتش می سوختند.

برای رفتن به عقب بایستی از پلی که بعد از عملیات بدر بین جزیره مجنون جنوبی و جنوب  منطقه قرار گاه کربلا احداث شده بود عبور می کردیم.

روی این پل ترافیک سنگینی از نیروها و ادوات در حال عقب نشینی بود و در حین حال زیر آتش سنگین ادواتی و هوایی دشمن . چاره ای جزء عبور نبود.

بعد از عبور رزمندگان این پل منهدم شد.

زمان دستور عقب نشینی بنا به روایتی بعد از نمازظهر بود

 

گردان عمار عمليات خيبر مرحله دوم

فرمانده  گردان عمار :  صلواتي

فرمانده گروهان  المهدي :  کاظم صادقی و معاون حبیب غیبی

فرمانده گروهان  ذوالفقار :  غلامرضا حداد دزفولي

فرمانده گروهان ابوالفضل  :  احمد آل كجباف

راوي : عليرضا

 

خاطرات رزمندگان گردان بلال لشکر 7 ولیعصر (عج)
دماری که فرمانده از روزگارمان در می آورد

 فرمانده غلامرضا حداد دزفولی با آن لهجه خاصی که فرمان « گروهان بدو رو» را می داد. درست دو ساعت بعد فرمان گروهان قدم رو را صادر می کرد.

 

بسمت خط طلائيه حركت كرديم ولي اينبار گردان عمار خط شكن نبود ، گردان هاي ديگر خط شكن بودند و ما بايستي مراحل ديگر عمليات را ادامه مي داديم . به خط دوم كه رسيديم شام دادند . كنسرو ماهي و نان بود . من كه سري قبل از شام صرف نظر كرده بودم. و اينكه كنسرو ماهي بسيار كم توزيع مي شد اينبار اراده كرده بودم كه شام را بخورم. تازه درب كنسرو ماهي را باز كرده بودم كه ستون حركت كرد من هم كه كمك تيربار بودم و دو نوار و نيم تير تيربار حدود 2500 گلوله همراه داشتم و با وجود كنسرو ماهي كه باز بود و روغن او روي دستم مي ريخت و ستوني كه  حركت مي كرد بسيار برايم مشكل شده بود . و گاهي با نفر جلويي ده متري فاصله مي گرفتم كه براي اولين بار حميد محمود نژاد كه تازه معاون دوم گروهان ما شده بود را ديديم . ايشان فكر مي كرد كه من كمي شل راه مي روم ولي مشكل كنسرو ماهي و كوله  سنگين را نمي دانست . كوله نوار تيربار آنقدر سنگين بود كه كمنر كسي قدرت بلند كردن آن را داشت . من هم  به خيال اينكه كمي  آنطرف تر براي شام توقف مي كنيم كوله را در دستم گرفته بودم . دو جنگنده عراقي سفيد رنگ  از بالاي سرمان عبور كردند خيلي به ما نزديك بودند طوري كه 10 تا 15 متر بيشتر ارتفاع نداشتند . به سمت خط كه ستون پيچيد ، كنسر ماهي را پرت كردم .  و كوله  را روي دوشم  انداختم .ديگر از ستون عقب نمي افتادم . رفتيم تا به سنگرهايي رسيديم . شب تا صبح داخل سنگرها خوابيديم و صبح به عقب آمديم . گردان هاي خط شكن موفق نبودند . ما هم بسمت خط حركت نكرديم .

بعد از بازگشت از مرحله دوم دوباره اردوگاه طلائيه را ترك كرديم و بسمت اردوگاه قبلي در منطقه حسينيه رفتيم . البته بودن در اين اردوگاه ها باعث شده بود كمي با واحد بهداري و مسئولين آن آشنا شويم .

فرمانده دمار از روزگار ما در می آورد

وقتي دوباره اردو زديم ، فرمانده هان گردان به فكر تشكيل  يك گروهان وي‍ژه افتادند  . لذا گروهان ذوالفقار را به فرماندهي  غلامرضا حداد دزفولي را بعنوان گروهان ويژه انتخاب كردند . قرار بود از ميان سه گروهان ، نيروهاي زبده و داراي آمادگي جسماني انتخاب شوند. به هر حال من هم انتخاب شدم . گروهان ذوالفقار ، گروهان ويژه گروهان  ما شده بود. هر روز يك ساعت قبل از اذان صبح از خواب بيدار مي شديم نماز مي خوانديم و دوي صبح گاهي آغاز مي شود . فرمانده غلامرضا حداد دزفولي با آن لهجه خاصي كه فرمان « گروهان بدو  رو  » را مي داد . درست دو ساعت بعد فرمان گروهان قدم رو را صادر مي كرد.( يك دشت پهناور وسيع جلوي ما بود هر چه مي رفتيم تمامي نداشت . هم اينك آنجا به نيزار هاي نيشكرشده است )  تازه اين اول كار بود . بعد از آن يك نرمش سنگين و سپس صبحانه خورده نخورده به خط بوديم و رزم و صحرا نوردي با تجهيزات . ظهر ها بلا استثناء در حال سينه خيز و تاكتيك و غيره ، رزم و فعاليت بود و زمان هايي كوتاهي  براي استراحت و نماز ظهر بود. حميد رضا محمود نژاد معاون دوم گروهان  آدم خوش فكري بود و روش هاي تاكتيكي مختلف را روي تصرف مواضع دشمن تمرين مي داد . ولي مشكل اصلي ما موانع و ميدان مين وسيع دشمن بود كه با امكانات آن زمان قابل حل نبود .

معاون حميد  محمود نژاد از دانشجوهاي ممتاز رشته الهايات بود و آشنايي ما مربوط به عقب افتادم از آن ستون بود كه يادش نرفته بود و سابقه بدي براي من شده بود . ولي خيلي زود فهميد كه پسر زرنگي هستم و لذا هميشه براي اجراي تاكتيك هاي تصرفي مواضع مختلف فرضي عراقي ها  اولين انتخاب من بودم.

هر روز غروب كه مي شد يك بدو رو با تجهيزات يك ساعتي داشتيم يعني روزي دو مرحله دويدن داشتيم . ديگر مثل يك ماشين شده بوديم وقتي فرمانده حداد دزفولي فرمان  بدو  رو مي داد حتي اگر ده  ساعت مي دويديم از دويدن خسته نمي شديم فقط حوصله مان سر مي رفت . بزودي صف اول گروهان  كه همگي قد بلند بودند  با هم متحد شده بودند  . بعد از يك ساعت و نيم دويدن با هم قرار مي گذاشتيم تا فرمانده حداد دزفولي را كمي اذيت كنيم . لذا  با هم سر قدم را بلند بر مي داشتيم . نصف گروهان كه خسته شده بود جاي مي ماند . فرمانده حداد فرمان " جلويي سر قدم كوتاه تر " مي داد ولي ما همچنان سر قدم را بلندتر بر مي داشتيم . فرمانده حداد آن قدر پر انرژي بود كه يكي ، يكي دست بچه ها را مي گرفت و به گروهان مي رساند و دوباره دنبال نفر بعدي مي رفت و گاهي هم اول صف جلوي ما مي ايستاد تا ما مجبور بشويم سر قدم را كوتاه برداريم . خلاصه نيم ساعت اين ماجرا ادامه داشت تا دستور  "گروهان قدم رو "صادر مي شد .

فرمانده حداد بسيار جدي بود . گاهي وقت ها  به خط بوديم يكي يكي محكمي تجهيزات هر نفر را چك مي كرد . وقتي در مقابل من مي ايستاد تا زير بغل من بيشتر قد نداشت . ولي مانند فاميلش « حداد » فولادي و محكم بود .

 

 

در دويدن و بدن سازي فرمانده  گروهان ما يك اعجوبه شده بود . برخي از شب ها كه براي دعا به چادر حسينيه مي رفتيم كمي پس از شروع دعا سرم را در بين پاهايم مي گذاشتم و از شدت خستگي گاهي خوابم مي برد . وقتي بلند مي شديم كه دعا ديگر تمام شده بود .

رضا سنگري هم در گردان حضور داشت و گاهي سخنراني هايش معنويت بچه ها را بالا مي برد .

يادم هست نوروز 63 موقع تحويل سال در حال سينه خيز رفتن با ماسك ضد شيميايي بوديم . من مرتبا ساعت خود را نگاه مي كردم تا لحظه تحويل سال  با رزم و سينه خيز آن هم با ماسك سپري شد .

 عمليات خيبر اولين عملياتي بود كه هم عراق از سلاح شيميايي استفاده كرد و هم به ما ماسك شيميايي دادند . بعدا مشخص شد كه ماسك هاي شيميايي عميليات خيبر آزمايشي بودند و براي شيميايي مناسب نبودند . در عمليات هاي بعدي ماسك آلماني جايگزين شد .

دويدن با ماسك و رزم يكي از برنامه هاي روزانه ما بود كه بعلت اينكه ماسك سوپاپ داشت فعاليت و دويدن با آن بسيار مشكل بود و ما نفس كم مي آورديم و عرق كردن با ماسك هم در تنفس مشكل ايجاد مي كرد . در ضمن شن و ماسه  هم زير ماسك  مي رفت كه آزار دهنده بود .

بهار 63 شد . روزهاي باراني آغاز شد . ما هم چادرمان را جابجا كرديم ودر يك منطقه خوب چادر زديم . دور آنرا تا يك متر بلند كرديم و دو الوار يكي روي درب جلو گذاشتيم و يكي روي درب عقب . يك كانال با فاصله يك متري دور آن كنديم و مرتب دور چادر را با خاك و گل محكم مي كرديم . باران ها هر روز بيشتر مي شدند و منطقه مثل يك درياچه شد . اكثر چادر ها زير آب رفت ولي چادر ما محكم بود .

ديگر با وجود درياچه از دويدن و رزم و ... خبري نبود .

چادر ما طوري بود كه صبح كه از خواب بيدار مي شديم روي الوار ورودي آن مي نشستيم و وضو مي گرفتم و يك نماز مي خوانديم و بعد خواب مي رفتيم . بعد از آن روزهاي پر فشار تمرين هاي گروهان ويژه اين استراحت بهاره واقعا مي چسبيد . يكي ، دو هفته درياچه دوام داشت . باز دويدن ها و رزم ها آغاز شد .

ولي تقريباً سه ماه از اعزام گذشته بود و بچه ها خسته بودند . برخي ها احساس كردند كه عملياتي در پيش نيست و ممكن است پدافندي باشد . دوست داشتند كه به منزل برگردند. يك شب فرمانده حداد گروهان را جمع كرد و صحبت كرد كه هر كس كه بخواهد برود ، مي تواند برود . ما ممكن است عمليات داشته باشيم و يا اينكه به جبهه پدافندي برويم و ...

هيچ كس جوابي نداد . فرداي آن روز معاون محمود نژاد يادي از واقعه كربلا و خاموش كردن چراغ ها و جملات امام حسين ( ع ) كرد و گفت كه انتظار ما اين بود كه يك نفر مثل حبيب  بن مظاهر...  بلند مي شد و مي گفت كه ما تا آخر هستيم و ....

بهر حال مدتي ديگر با آن تمرين هاي سنگين گذشت ولي به منطقه اعزام نشديم.

يك روز داشتيم از منطقه مسلح بسمت پادگان بر مي گشتيم . دژبان جاده گروهان را نگه داشت و كلي ما  و فرمانده حداد را اذيت كرد .

در عمليات بدر در شبي كه گردان عمار در عمق عمل كرد يك جيپ عراقي مورد اصابت بچه ها قرار گرفت ولي يكي دو نفر آنها زير جيپ مخفي شده بودند وقتي ديدند كه فرمانده حداد در حال هدايت گروهان است او را مورد اصابت قرار مي دهند و فرمانده شهيد مي شود .

بچه ها هم جواب مخفي شدن جيپ را مي دهند و آنها را به هلاكت مي رسانند.

حميد  محمود نژاد هم در عمليات والفجر 8 فرمانده گروهان غواص بود كه موقع به خط زدن و باز كردن معبر شهيد مي شود .

 

 

 

داستان از اين قرار بود كه ايشان ابتدا به اشتباه در معبر گردان بلال قرار مي گيرد . سپس مي خواهد از كناره خط دشمن به سمت معبر گردان عمار حركت كند كه در اين حركت مورد اصابت قرار مي گيرد و شهيد مي شود .

 

دو ركعت عشق                  

قبل از عمليات والفجر 8 بود . يك روز فرمانده شهيد عبد الحميد محمود نژاد فرمانده دلير گوهان غواص بچه ها را جمع كرد و با حالت تواضع و فروتني گفت: بچه ها ! مي دانم بعضي از شما به علت بيماري و يا هر علت ديگر نمي توانيد تمرينهاي مشكل غواصي را كه ساعتها بايد در آب سرد فين بزنيد و شنا كنيد، تحمل كنيد و برايتان بسيار مشكل است ، اما تكليف است و همه ما مكلف به اين كار هستيم. آنگاه پيراهن خاكي رنگ بسيجي اش را بالا زد و گفت: اين جاي عمل كليه من است مدتي پيش يك كليه ام را بيرون آوردندو پزشك معالج به من سفارش كرده است كه با اين يك كليه كه براي تو مي ماند به هيچ وجه نبايد حتي براي چند دقيقه در آب سرد بماني، ولي چه كنم كه اين جنگ، آزمايش و تكليف است. بچه ها كه به آن همه ايثار و اخلاص او پي بردند يقين كردند كه او عاقبت مي روند. او چند روز بعد در عمليات والفجر 8 رفت پيش آقا ابا عبدالله عليه السلام.

دو ركعت عشق       اطلاعات سه شنبه 3/6/1371

يكي از غواصان گردان عمار ازلشكر 7 ولي عصر تعريف مي كرد:

وقتي بچه هاي غواص مي خواستند براي شروع عمليات والفجر 8 ، تن به امواج اروند بسپارند ، فرمانده گروهان غواصي، شهيد عبدالحميد محمود نژاد رو به من كرد و گفت: وقتي شهيد شدم، جسم مرا بر سيمهاي خاردار بگذاريد و از آن پلي براي عبور بسازيد. او چند دقيقه بعد در آن سوي اروند، لبخندزنان با پيكري خونين به شهيدان پيوست.

دو ركعت عشق       اطلاعات يكشنبه 30/11/1373

مسائل شرعي را به دقت رعايت مي كرد و نسبت به اموال بيت المال حساس بود. در يكي از روزها كه در اردوگاه گردان بوديم او براي انجام كاري مرخصي گرفت تا به دزفول برود، ظهر بود كه ديديم بر گشت، كوله پشتي اش را فراموش كرده بود ببرد، آن را برداشت و مي خواست حركت كند كه بچه هاي گروهان به او گفتند: موقع نهار است، بمانيد نهار بخوريد آن وقت برويد. ولي نپذيرفت و اصرار بچه ها هم هيچ فايده اي نداشت، وقتي علت را پرسيدم گفت: من در حال مرخصي هستم و اجازه ندارم از غذاي بيت المال بخورم، مگر در حالي كه در خدمت سپاه اسلام باشم. بعد چفيه اش را دور گردنش پيچيد و رفت.

او دانشجوي دانشگاه امام صادق عليه السلام ، فرمانده گروهان غواص گردان عمار از لشكر 7 ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف شهيد عبد الحميد محمود نژاد بود كه در عمليات والفجر 8 يا زهرا (سلام الله عليها) گويان به قافله شهيدان پيوست.


 

گردان عمار عملیات خیبر

  ا نتظار حمله براي ما مشكل بود و حال عراقي ها را درك مي كرديم

 

چند روز بعد قرار شد كه بسيجي هاي استان خوزستان يك مانور  انجام بدهند از قضا به گردان عمار را بعنوان دشمن مأموريت دادند كه در منطقه شرق پارك لاله كنوني موضع بگيرد تا لشكر هاي بسيجي و گردان های عاشورا  به آنها حمله كند . به گردان عمار مهمات جنگي بعلاوه نارنجك هاي صوتي دادند ولي لشكر ها بسيج  را سلاح ژ 3 بامهمات مشقي داده بودند . ما در محل مانور موضع گرفتيم. با اينكه مانور بود و ما مي دانستيم كه بيسجيان خواهند آمد ولي انتظار حمله براي ما مشكل بود و حال عراقي ها را درك مي كرديم

 

فرمانده  گردان عمار :  صلواتي

فرمانده گروهان  المهدي :  کاظم صادقی و معاون حبیب غیبی

فرمانده گروهان  ذوالفقار :  غلامرضا حداد دزفولي

فرمانده گروهان ابوالفضل  :  احمد آل كجباف

راوي : عليرضا

 وقتي در زمستان سال 62 جهت عملياتي كه بعدا نام آن عمليات خيبر نام گرفت اعزام شديم. با اين اعزام  گردان عمار تشكيل شد و اولين اعزام ها را از دزفول به گردان عمار دادند . ما در گروهان ذوالفقار ساماندهي شديم . گروهان ها ي ديگر ابوالفضل و المهدي بودند . فكر مي كنم گروهان اول المهدي بود ، گروهان دوم ذوالفقار بود و گروهان سوم ابوالفضل بود .

فرمانده دسته ما ابراهيم باغبان بود كه بدليل سابقه دوستی ابراهیم و  برادرم غلامرضا، از قبل همديگر را مي شناختيم . معاون او حسن پور از مسجد محمدي بود كه باز بعلت رفت و آمد من در مسجد محمدي با هم آشنا بوديم . لذا من ( عليرضا ) در چادر فرماندهي دسته با ابراهيم باغبان بودم . اوايل پشت پادگان كرخه اردو زده بوديم . يك روز مطيعي رسول خبرنگار راديو  دزفول به محل اردوگاه گردان بلال آمد . شب بود كه وارد چادر ما شد . اصرار داشت كه با ابراهيم باغبان يك مصاحبه در رابطه با شهادت بگيرد . اين شد كه ما از چادر خارج شديم و ابراهيم و خبرنگار را تنها گذاشتيم . ما از مصاحبه خبري نداشتيم و از اينكه خبرنگار شخص ابراهيم را انتخاب كرد و سئوال كه بعدا معلوم شد در رابطه با شهادت بود را از ايشان كرد كمي ما را متعجب كرد. فرمانده ابراهيم باغبان بعدا در عمليات بدر جاودانه شد.

چند روز بعد قرار شد كه بسيجي هاي استان خوزستان يك مانور  انجام بدهند از قضا به گردان عمار را بعنوان دشمن مأموريت دادند كه در منطقه شرق پارك لاله كنوني موضع بگيرد تا لشكر هاي بسيجي و گردان های عاشورا  به آنها حمله كند . به گردان عمار مهمات جنگي بعلاوه نارنجك هاي صوتي دادند ولي لشكر ها بسيج  را سلاح ژ 3 بامهمات مشقي داده بودند . ما در محل مانور موضع گرفتيم. با اينكه مانور بود و ما مي دانستيم كه بيسجيان خواهند آمد ولي انتظار حمله براي ما مشكل بود و حال عراقي ها را درك مي كرديم. ابتدا دو سه تا از بسيجيان به ما رسيدند . ما آنها را خلع سلاح كرديم . ولي طوري نكشيد كه مثل مور و ملخ بسيجي بر سر ما مي باريد. ما در ابتدا از بالاي سر آنها  با مهمات جنگي تير اندازي مي كرديم و نارنجك هاي خودمان را در يك فاصله امن از آنها  پرتاب مي كرديم تا جلو نيايند   . ولي مهماتمان خيلي كم بود و زود به پايان رسيد . بسيجي ها هم كه ژ3 داشتند هجوم مي آوردند تا كلاشينگف ما را صاحب شوند . يكي از چند نفر اول بسيجي كه ژ 3 او را گرفته بوديم و معلوم نبود كي آنرا برده بود . چون مرا مي شناخت مصر شده بود كه كلاش مرا به جاي ژ3 خود صاحب شود ، من هم اهل كوتاه آمدن نبودم . بار ها با هم در گير بوديم . گاهي اوقات مدعيان كلاش من به  200 نفر مي رسد و 400 دست در حال كشيدن كلانش من  بود و دست من يكي از آن  400 دست . من و آن بسيجي سلاح از دست داده از همه محكم تر مدعي صاحب شدن كلاش بوديم . بعد از چند مرحله هجوم هاي 200 نفري ، همه خسته شدند و دست از صاحب شدن   كلاش من برداشتند . ولي آن بسيجي ! ول كن قضيه نبود  . مجبور شديم چند كشتي بگيريم تا بالاخره او هم تسليم شد و من با حفظ اسلحه به گردان برگشتم . البته آن بسيجي حدود ده سالي از من بزرگتر بود .

آموزش هاي قبل از اعزام به منطقه شروع شد و طولي نبرد كه به همان منطقه عمومي حسينيه و پاسگاه زيد كه پدافندي 62 آنجا بوديم و در وبلاگ گردان بلال بخشي از خاطرات آنرا نقل كرده ام رفتيم . با اين تفاوت كه در منطقه بين جاده اهواز خرمشهر و رود كارون اردو زديم كه عقبه و اردوگاه لشكر محسوب مي شد .

در چادر ما يكي ، دو رزمنده بودند كه در عمليات والفجر مقدماتي موقعي كه در اردوگاه جنگل امقر بودند موشك هايي نزديك چادر آنها اصابت كرده  بود و تركش خورده بودند . لذا از اول اصرار داشتند كه كف جاده را به اندازه سي سانتي متر چال كنيم . لذا چادر را در يك محل بطور موقت برپا كرديم و مشغول گندن زمين به اندازه كف چادر د رمحل اصلي چادر شديم . محل كه آماده شد چادر را انتقال داديم . اما بعلت اندازه ميله هاي چادر نصب چادر روي چاله كار سختي بود كه در نهايت انجام شد .

گردان عمار اردوگاه خود را بطور نامنظم برپا مي كرد و چادر ها  با فاصله از هم بشكل نا منظم نصب مي شدند .

البته ساخت توالت هاي صحرايي كه با يك چارچوب آهني و كمي برزنت و كمي رول  پلاستيك و دو سيلوبر و يك كاسه فلزي توالت انجام مي شد از تخصص هاي من و يكي دو نفر شده  بود و ما در حد يك نصفه روز يك توالت صحرايي خوب را درست مي كرديم.

تازه چادر را روي چاله آماده شده بود بر پا كرده بوديم و آنرا با خار استتار كرده بوديم كه آماده حركت به سمت خط شديم .

وقتي از سه راه حسينيه به سمت خط حركت مي كرديم ، احساس مي كرديم كه دشمن  از تغييرات بوجود آمده آگاه است . چون ما قبلاً با منطقه آشنا بوديم اين موضوع را از شليك هاي دشمن متوجه شديم.

زماني كه به دژ خط سوم خودمان رسيديم گروهان المهدي كه گروهان خط شكن بود را ديديدم كه همگي پيشاني بند سبز وقرمز بسته بودند و يك حالت عجيبي داشتند . من احساس يك فاصله بين بچه هاي گروهان خودمان و گروهان المهدي مي كردم . محمد رضا عارفي معاون  دوم گروهان المهدي به بچه ها گروهان المهدي شرح مي داد كه آيه وجلعنا را بخوانند و چهار قل و حمد را ذكر كنند. تا دشمن نتواند آنها را ببيند . ما هم لحظه هايي در كنار آنها بوديم و استفاده كرديم و  وجعلنا و چهار قل و حمد را قرائت كرديم.

مهمات آوردند فكر مي كنم ايمان نامي  تيربارچي بود و عمار كعبي و من ( عليرضا ) كمك هاي او بوديم . با هم قرار گذاشتيم كه  هر كدام دو نوار يك هزاري تير تيربار اضافه حمل كنيم.

لذا علاوه بر يك نوار كه دور خودمان پيچيديم دو نوار 2000 تايي داخل كوله پشتي گذاشتيم . كوله پشتي هر كدام ما خيلي سنگين بود و حمل آن كار هر كسي نبود . من در آن سال در اوج آمادگي جسماني بودم و تير بار چي و كمك ديگر هم همچنين در اوج بودند . وقتي به خط دوم خودمان رسيديم . براي شام كمي توقف كرديم و كنسرو ماهي و كمي نان دادند ولي من از خوردن صرف نظر كردم . به سمت خط اول  رفتيم . همان خاكريز و سنگرهايي كه تابستان گذشته خودمان جلو برده بوديم و خودمان سنگرها را احداث كرده بوديم وارد شديم . داخل يك شيار شديم كه به سمت جلو مي رفت . يك سوراخ جوب شكل زير خاكريز تعبيه كرده بودند كه جهت رفتن به شيار كمين نياز به عبور از بالاي خاكريز نباشيم . وارد شيار كه شديم ، گروهان المهدي كه خط شكن بود جلوي ما بودند ما هم گروهان دوم بوديم كه پشت آنها وارد شيار شديم . گروهان سوم ‌ما ( ابوالفضل  )  با ارتش و گردان 148 ارتش ادغام شده بود و در عوض يك گروهان ارتش از گردان 148 پشت سر ما بود كه بدليل اينكه شيار جا نداشت پشت خاكريز خط اول بودند و هنوز داخل شيار نشده بودند .

مدت زيادي بود كه داخل شيار شده بوديم و روي زمين دراز كش بوديم . از زمين و آسمان گلوله به پايين مي آمد . بعداً مي گفتند كه زير آتش چند سپاه عراق بوديم . پشت سر من برادر رزمنده نمد مال بود كه جلوي يك نرده بان را گرفته بود . نفر بعدي شيرك زاده بود كه عقب نردبان در دست او بود . در همان زماني كه دراز كش بوديم يك خمپاره 82 ميلي متري داخل شيار دست وسط نردبان اصابت كرد . نفر پشت سرمن نمد مال كه دراز كش بود يك تركش به پايش خورد . ولي برادر شيرك زاده در دم شهيد شد . ما هم همچنان دراز كش مانديم . نمد مال آدم صبوري بود و صدايي از او بلند نشد فقط از او پرسيدم كه زخمي شديد ؟ گفت بله ! و در ستون باقي ماند.

در نهايت انتظار به سر آمد و ستون شروع به حركت كرد وقتي به انتهاي شيار كمين رسيديم دو نوار شب رنگ بود كه تا داخل ميدان مين كشيده شده بود . معاون دوم گردان عمار اول ميدان مين موضع گرفته بود و بچه ها را هدايت مي كرد. ما هم از وسط دو نوار بسمت خط دشمن حركت كرديم يك نفر داخل معبر ميدان مين زخمي شده بود و سر و صدا مي كرد ما هم به شوخي به او گفتيم كه " ببين آنها كه توي سرشان خورده هيچ نمي گويند . شما كه فقط پايت خورد چقدر سر و صدا مي كني ؟!"

وارد ميدان مين شديم براي دومين بار بود كه مي ديديم گلوله آر پي جي بسمت من مي آيد . بار اول در پدافندي پاسگاه زيد تجربه كرده بودم ولي هنوز وقت آن نشده كه خاطره نگهباني شرقي و غربي را بنويسم . تيرهاي تيربار معبر ميدان مين را مي زدند . شفيعي قصاب آر پي جي زن همراه ما وارد ميدان مين شده بود ، دو سه بار اقدام به شليك آر پي جي به سمت تيربارها كرد ولي هر بار موشك شليك نشد . اما گلوله هاي آر پي جي عراقي مي آمدند و از كنار ما رد مي شوند و چند متر آن طرف تر منفجر مي شدند . آواج  تيرهاي تيربار ها هم روي معبر قطعي نداشت .

ما معبر را ادامه مي داديم ولي خبري از گروهان المهدي كه در جلوي ما بودند نداشتيم و ستون پيوسته نبود . هر چه مي رفتيم ميدان مين تمامي نداشت . بعداً مي گفتند كه عرض ميدان مين عراق 2 الي 5 كيلومتر بود و چندين خندق داشت و حتي داخل خندق ها هم ميدان و موانع كاشته بودند . بچه هاي گروهان المهدي به يكي ، دو تا از اين خندق ها رسيده بودند ولي ما هنوز به اولين خندق نرسيده بوديم كه دستور عقب نشيني آمد . بچه هاي همراه ، مجروحان را گرفتند و من هم هر چه توانستم سلاح جمع كرديم و به سمت عقب حركت كرديم .

سيد مصطفي محمدي زاد هم با ما بود . او مي خواست يك شهيد و يا مجروح را از زمين بلند كند . همين  كه سرش را پايين برده بود تا شهيد را در آغوش بگيرد يك گلوله تيربار به سرش اصابت مي كند و شهيد مي شود .

خيلي از بجه هاي گروهان المهدي از جمله محمدرضا عارفيان آسماني شده بودند و ميهمان منطقه باقي ماندند. ولي از بچه هاي گروهان ما كمتر آسماني شدند.

به هر حال به خط اول برگشتيم ، تمام سنگر ها پر از نيرو بود . از ستون گروهان گردان 148 ارتش هم دو سه نفري كنار هم روي خاكريز بودند . حالتي كه مثل اينكه منتظر حركت به سمت شيار بودند . من فكر كردم كه خواب هستند . مي خواستم از آنها بخواهم كه زير آن آتش آنجا نمانند و  داخل سنگري بروند ولي با تكان دادن آنها متوجه شدم كه شهيد شده اند . تمام سنگر هاي مسقف پر از نيرو بود. فقط يك سنگر سرباز خمپاره كمي جا داشت تا واردش شويم . از زمين و زمان آتش خمپاره و ... بود كه روي خط مي باريد . من و چند تا از دوستان داخل سنگر خمپاره شديم . چند ساعتي بوديم تا وقت نماز . براي نماز تيمم كرديم و با پوتين خواستيم نماز بخوانيم . وارد يك سنگر اجتماعي شده بوديم . از بس كه جا نبود هر كدامان روي چند  نفر بود . همان گونه كه داشتيم نماز مي خواندم چند بار به خواب رفتيم . آخر نفهميديم نماز را چند بار تكرار كرديم و اصلا تا آخر خوانديم يا نه !؟

تا صبح آتش عراقي ها زياد بود ،‌ولي صبح كه شد چند تا كاميون ايفا  آمدند و ما سوار شديم و ما را به اردوگاه عقبه گردان بردند . يكي دو روز آنجا بوديم كه اردوگاه را جمع كردند و بسمت منطقه طلائيه نزديك اهواز تغيير اردوگاه داديم . باز هم احداث  توالت بعهده ما شد . سريع يك توالت با الوار و ... انشاء كرديم . نصب چادر را هم بچه ها زحمت آنر كشيده بودند . براي ناهار برنج آورده بودند با تخم مرغ ولي هنوز ظروف و وسايل ما نرسيده بود . اين بود كه با پارچ پلاستيكي كمي برنج گرفتيم ولي تعداد ما زياد بود و  يك پارچ برنج بسيار كم  بود و در ضمن تخم مرغ ها كه خام بودند و وسيله اي نبود كه سرخ كنيم . برنج هم خيلي خشك بود . از گلو پايين نمي رفت .

من قبلاً شوهر خاله ام  را ديده بودم كه تخم مرغ خام را با برنج مي خورد . اين شد كه يكي دو تخم مرغ خام را بدون مشورت با ديگران روي برنج  در داخل پارچ ريختم . همه بچه ها بدون شكايت  كنار كشيديد . من هم نتوانستم بخورم !

با تشكر از برادران بيراوند و قاسمي كه ما را در تدوين اين متن كمك كردند

عملیات بدر گردان بلال قرار گاه نجف

 

 

خلاصه :

·        عملیات بدر در ساعت 23 روز 20/12/1363 با اسم رمز مبارک یاالله، یاالله، یاالله و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهراسلام‌الله‌علیه آغاز گردید.

·        این عملیات که یکی از بزرگترین عملیات های آبی خاکی ایران بود از مناطق مرزی غرب اهواز شروع می شد و تا مناطق مرزی طلائیه در غرب جاده اهواز خرمشهر ادامه می یافت.

·        منطقه معادل عراقی ها از قلعه صالح عراق تا پاسگاه طلائیه بود. که بین دو هور (هورالهویزه در شرق و هورالحمار در غرب ) و ابتدا  رودخانه دجله بصورت شمال جنوبی از آنجا عبور می کرد و در غرب رودخانه و بموازات آن  جاده العماره البصره عبور می کند و غرب جاده هور الحمار واقع بود که هم اینک خشک شده است.

·        هم اینک هور الحمار در داخل عراق خشک شده است و هور الهویزه فقط در وسط دارای کمی آب است.( قسمت اعظم آبهای هور الهویزه خصوصا ضلع سمت ایران آن خشک شده و نیزار های آن از بین رفته اند و جزیره مجنون شمالی که قبلا وسط آب بود هم اینک دو طرف آن را خشکی گرفته است ) در گذشته تا پای سیل بند عراقی ها آب وجود داشت و حتی پشت سیل بند دوباره آب نفوذ کرده بود

·        اکثر خطوط اول عراق در این عملیات آنطرف هور الهویزه با فاصله آبی متوسط 20 کیلومتر از خطوط اول ایران بود.

·        ایران در داخل هور الهویزه دارای دو جزیره مجنون شمالی و جنوبی بود که در عملیات خیبر از عراق تصرف کرده بود

·        عراقی ها در خط اول خود در کناره غربی هور الهویزه سیل بند هایی به ارتفاع سه متر از سطح آب هور احداث کرده بودند و پد هایی داشتند که بصورت هلالی امکان آتش از چند طرف روی نیروهای متخاصم را برای عراقی ها فراهم می نمود

·        در عملیات بدر قرار گاه های نجف ،کربلا  ، نوح و ظفر فرماندهی عملیاتی میدانی را بر عهده داشتند

·        منطقه قرارگاه نجف از منطقه عمومی قلعه الصالح عراق( پد خندق و روستای ترابه) آغاز می شد تا آبراه نینوا (جمل )  در شمال منطقه قرارگاه کربلا و لشکرهای ذیل تحت امر این قرارگاه بودند:

لشكر 7 ولی عصر (عج) _لشكر 25 كربلا _ لشكر 14 امام حسین (ع) _ لشكر 5 نصر _ - تیپ 15 امام حسن(ع)

تیپ 18 الغدیر_ تیپ 21 امام رضا_ گردان  های ویژه شهید صدر_ گروه 22 توپخانه_ گروه 40 توپخانه رسالت

لشكر 77 پیاده ارتش

 

·        منطقه قرارگاه کربلا از جنوب آبراه نینوا (جمل )  آغاز می شد وتا شمال پد الهویدی در جنوب ادامه داشت . لشکرهای ذیل تحت امر این قرارگاه بودند:

لشكر 17 علی ابن ابی طالب (ع)  - لشكر 8 نجف اشرف - لشكر 31 عاشورا - لشكر 27 محمد رسول الله  (ص)

تیپ مستقل 44 قمربنی هاشم (ع) - لشكر 21 پیاده ارتش با 9 گردان پیاده، 2 گردان مكانیزه و 3 گردان تانك

- لشكر 28 پیاده ارتش  

·        منطقه قرارگاه نوح از جنوب پد الهویدی آغاز می شد وتا نهر سوئیت در جنوب ادامه داشت . لشکرهای ذیل تحت امر این قرارگاه بودند:

لشكر 41 ثارالله  _ تیپ احمد ابن موسی

 

·        منطقه قرارگاه ظفر از جنوب نهر سوئیت آغاز می شد وتا پاسگاه طلائیه در جنوب ادامه داشت . لشکرهای ذیل تحت امر این قرارگاه بودند: ( لازم به ذکر است که بعلت عدم موفقیت در منطقه قرار گاه ظفر از این منطقه صرف نظر شد و در ادامه عملیات محل قرار گاه به منطقه صفین (البیضه) تغییر کرد.)

تیپ ویژه شهدا _، تیپ 1 از لشكر 23 _ تیپ مستقل 33 المهدی_ تیپ مستقل 55 هوابرد

·        خلاصه اینکه قرارگاه کربلا خطوط اول و دوم محوله خود را تصرف کردند و لشکر های 31  ، 8 و 17 تا دجله پیشروی هایی داشتند . قرارگاه نجف نیز تمام خطوط اول و دوم عراق توسط یگان های عمل کننده خود  در مناطق نینوا ( جمل ) و خندق ( روستای ترابه ) تصرف کرد بجزء منطقه البیضه(صفین) واقع در شمال منطقه محوله لشکر 7 ولی عصر ( عج) و جنوب پد خندق که مربوط به دو تا از یگانهای قرارگاه نجف بود که تا روز آخر دست عراقی ها باقی ماند.

 

.         در نهایت و بعد از شش روز نبرد سنگین و بعلت کمبود نیرو تازه نفس ایرانی و فشار سنگین دشمن و حجم زیاد ادوات و نیرو دشمن و آتش سنگین ادوات و هوا برد،  با در هم شکستن اکثر خطوط قرار گاه نجف و تمام خطوط قرار گاه کربلا ، فقط منطقه پد خندق ( روستا ترابه) که شمالی ترین منطقه محوله قرار گاه نجف بود. در دست ایران باقی ماند. و دیگر مناطق قرارگاه نجف و کربلا بدست دشمن افتاد.

 

·        در عملیات بدر گردان بلال یکی از گردان های خط شکن منطقه نینوا (جمل) بود . لذا قرار شده بود از محور نینوا گردان بلال به خط دشمن حمله کند. عملیات آبی ، خاکی بود و برای رسیدن به خط دشمن بایستی حدود 12 کلیومتر را با قایق پارو بزنند.

·        گردان بلال ل7 جنوبی ترین یگان قرار گاه نجف بود که در سمت چپ خود( جناح جنوب خود ) ل 17 علی ابن ابیطالب (ع) از قرار گاه کربلا هم رزم و همسایه بود و احتمالا یگان های جناح راست لشکر 7 واحد هایی از لشکر ؟؟ و تیپ ؟؟؟ بودند که موفق به تصرف و یا تثبت خط دشمن در منطقه البیضه (صفین) نشدند

·        گردان بلال لشکر 7 ولی عصر (عج) اولین یگانی بود که خط اول و دوم منطقه نینوا (جمل) را تصرف کرد.

·        گردان بلال لشکر 7 ولی عصر (عج) شش روز بدون وقفه  جنگید و در منطقه نینوا (جمل)  باقی ماند و تا شب آخر عملیات هجومی انجام داد

·        گردان کربلا لشکر 7 ولی عصر (عج) درمعبر شمال گردان بلال از گردان های خط شکن عملیت بدر بود.

·        گردان های عمار و حمزه ل 7  در روز های آخر به کمک گردان بلال آمدند و نبرد های سنگینی را تجربه کردند.

·        بعلت اینکه منطقه البیضه (صفین) تا روز آخر تثبت و تصرف  نشد لذا گردان های لشکر 7 دارای جناح دشمن بودند و فشار سنگینی را در شش روز عملیات متحمل شدند.

·        منظور از صفین 1 : سیل بند خط اول عراق در منطقه البیضه است.

·        منظور از صفین 2 : خط دوم عراق در منطقه البیضه است.

·        منظور از صفین 3 : خط سوم عراق در منطقه البیضه است.

·        منظور از نینوا 1 (جمل 3): سیل بند خط اول عراق در منطقه جمل است.

·        منظور از نینوا 2(جمل 2) : خط دوم عراق در منطقه جمل است.

·        منظور از نینوا 3 (جمل 3) : خط سوم عراق در منطقه جمل است.

·        همانگونه که از متن قرار گاه نجف استخراج میشود . ابتدا یک رخنه در جنوب منطقه صفین (البیضه) بوجود می آید. قرار گاه اول سعی می کند که منطقه جنوب صفین را پس بگیرد . که موفق نمی شود. سپس کل صفین را از دست می دهد و از لشکر 7 و لشکر 17 می خواهد که شمال نینوا ( شمال جمل) بصورت غربی شرق  پدافند کنند. که در نهایت خطوط جمل هم در هم می شکند.

 


 

عملیات بدر در قرارگاه نجف

خبرگزاري فارس:آتش سنگين دشمن لحظه به لحظه شديد و نزديكتر شده است صداي گلوله باران زمين پي در پي بگوش مي‌رسد . همراهان فرماندهي با حالت ترس و اضطراب از وقوع تهديدي جدي عليه برادر رحيم، مصرانه تلاش مي‌كنند كه ايشان را نسبت به تخليه سنگر متقاعد كنند.

 

مطلب ذيل مربوط به صبح تا بعد از ظهر روز ششم عمليات بدر مي‌باشد. در روز ششم عمليات آقايان غلامپور (معاونت عمليات قرار گاه ظفر)، حسن دانايي فر (مسئول طرح و عمليات قرار گاه خاتم الانبياء (ص) غلامرضا محرابي (مسئول اطلاعات قرار گاه نجف) جمع حاضر را در سنگر قرار گاه ظفر به فرماندهي فرمانده قرارگاه نجف سرهنگ صياد شيرازي و جانشيني برادر رحيم صفوي تشكيل مي‌دادند.

*برادر رحيم پس از خواندن نماز صبح در ساعت 6:30 نزد سرهنگ محمدي فرمانده تيپ 55 رفته و از وي مي‌پرسد:
«دوگردانتان در خط مستقرند يا نه؟»
سرهنگ محمدي:
«آنها بخاطر كمبود ماشين فقط توانسته اند دو گروهانشان را بخط برسانند»
اين در حالي بود كه فاصله نيروها با لحاظ اول حدود سه كيلومتر بود. علاوه بر اين سه گرداني كه از تيپ 55 قرار بود، پشت خط جمل آرايش بگيرند و خط دوم را مستحكم كنند هنوز مستقر نشده بود. اين سه گردان به منظور محكم كردن خ دوم پدافندي به خط فرستاده شده بودند. در اين زمان نيروي سپاهي مناسبي در دسترس نبود و از يگانهاي موجود ارتش و سپاه تنها تيپ 23 نوهد سالم مانده كه آنهم در كنار شرقي دجله مستقر شده بود. نيروهاي موجود نيز كه فاقد روحيه، سازمان و فرماندهي بودند از نيمه هاي شب جملگي از خط بر مي‌گشتند و تقريبا از ساعت 1:30 عقب نشيني نسبي شروع شده بود. در اين روز دشمن به قصد گسترش رخنه از اوائل صبح حركت اصلي خود را آغاز كرد و همزمان با پشتيباني شديد آتش توپخانه خط صفين را پيوسته تحت فشار قرار داد. با اينكه برادر رحيم صفوي خود روي سيل بند و در نزديكي خط حضور داشت ليكن هر لحظه خبرهاي متناقضي از خط مي‌رسيد. در اين ميان سرهنگ صياد شيرازي كه به تازگي از منطقه بازديد كرده بود وارد قرارگاه شد. ايشان و برادر رحيم خود به وضوح مشاهد مي‌كردند كه نيروها در پشت سيل بند اول به صورت غير منظم و پراكنده بدون دستور به طرف جنوب به حركت در آمده اند. اين نيروها كه بيشتر از عناصر تيپ 55 و تعداد كمي از تيپ ويژه شهدا بودند وقتي در مسير برگشت با برادران رحيم و صياد مواجه مي‌شدند. سرشان را پايين انداخته و با شرمساري به راه خود ادامه مي‌دادند. بدين ترتيب نيروهاي خودي تا ساعت 7 صبح خاكريز را تا كانال شمالي جنوبي از دست دادند. پس از آن دشمن به شروع عمليات مهندسي و احداث خاكريز روي جاده يا سيل بند دوم به طرف جنوب، در واقع نشان مي‌داد قصد دارد فلش ديگري را باز نمايد.
اين در حالي بود كه خط دفاعي از جهت كمبود نيرو دچار ضعف شده و هيچ گونه آمادگي براي مقابله با تهاجم فوق وجود نداشت. با آغاز پاتك خط خودي چنان بسرعت سقوط كرد كه دشمن تا ساعاتي بعد هنوز جرات نمي‌كرد به اين خط دفاعي خالي از نيرو نزديك شود. بر اساس گزارش شنود، يك خدمه تانك عراقي به فرمانده خود مي‌گفت: «مواظب باشيد شايد تله باشد ممكن است نيروهاي ايراني پشت خاكريز پنهان شده باشند.
با اينكه از ديد فرماندهان خودي در ساعات 8 الي 9 صبح خط صفين كاملا از دست رفته تلقي مي شد، دشمن با همين تصور با آتش توپخانه از يك طرف و بمبارانهاي بي وقفه هوايي از طرف ديگر امان از نيروهاي خودي گرفته بود.
چندي نگذشت كه در پناه اين آتش نيروهاي زر هي و پياده دشمن حركن خود را به منظور شكستن خط دوم در دوم محور بدون وقفه ادامه دادند.
با مشاهده اين وضعيت برادران رحيم و صياد ابتدا در صدد بر آمدند كه خط دوم جمل را سريع تحكيم كرده و در صورت توان جاده (سيل بند دوم شمالي جنوبي) را در شمال جمل حفظ بكنند، لذا به تيپ 55 تاكيد شد كه بر اساس دستور و هماهنگي قبلي سه گردان را در خط جمل مستقر بكنند. فرمانده اين تيپ علي رغم نظر برادر رحيم معتقد بود كه نيروهايش هم اكنون در خط پياده شده ،مستقر هستند، مع الوصف اين ماموريت به فرماندهي تيپ شهدا ابلاغ شد.
نيروهاي اين تيپ نيز كه اكثرا به عقب برگشته بودند بجز چند نفر از عناصر تخريب و اطلاعات وعمليات نتوانستند خود را به پشت خاكريز جمل برسانند.
برادر منصوري جانشين تيپ شهداي كه خود اين نيروها را به خط برده بود تاييد نظر برادر رحيم اظهار مي‌داشت:
«خط دوم (جمل) خالي بود اصلا كسي نبود. از عناصر تيپ 55 هيچ كس نبود.»
برادر رحيم كه از چنين اوضاعي بشدت نگران بود به لشكر 7 ولي عصر (عج) و لشكر 17 علي بين ابيطالب (ع) دستور داد كه در صورت توان پشت جاده سيل بند دوم به طرف غرب حد فاصل صفين و جمل پدافند كنند. حتي ايشان از قرار گاه كربلا خواست كه هر چه نيروي سپاهي نيز در اختيار دارد به سمت خط مذكور بسيج نمايد.
سرانجام با تلاش وي تيپ احمد بن موسي، نيرويي در حد دو گروهان را كه اكثر آرپي جي زن بودند در پشت خاكريز مستقر نمود از سوي ديگر صياد از تيپ 23 خواست كه نيروهاي ويژه آرپي جي زن خود را به خط اعزام كند. ايشان نيز پس از سخنراني مهتجي موفق شد چند دسته از اين نيروها را جهت شكار تانك راهي منطقه كند.
سرهنگ شيرازي در سخنان خود ضمن اينكه از قول فرماندهي سپاه نقل مي‌كرد: تكليف مشخص است و بايد بايستيم اعتقاد داشت: ما بايد 48 ساعت جنگ كنيم در اين مدت حد فاصل صفين و جمل را بوسيله پمپاژ، آب بياندازيم و پس از آن نيروها را جمع كرده و در پشت خط جمل مستقر كنيم كه ان شاء الله بتوانيم منطقه را تثبيت كنيم. با اين همه دشمن مهلت نداد و در بعد از ظهر نيز در تداوم حركت خود به خط جمل نزديك شد و به آساني آن را تصرف كرد. پس از سقوط اين خط مساله اصلي تخليه نيروها بود. آتش دشمن هر لحظه نزديكتر مي‌شد تا جايي كه حتي تير مستقيم تانك نيز درست در حوالي سنگر برادران رحيم و صياد پرتاب مي‌شد. برادر رحيم در تماسي با بي سيم از برادر محسن رضايي خواست كه سريعا هر چه مي توانند براي تخليه نفرات به عقب، قايق بفرستيد. نيروها پياده و سواره از روي سيل بند بطرف جنوب (بسوي پل) به حرمت افتادند. نيرو خسته و بي روحيه بود. برخي گريه مي‌كردند و بعضي گله داشتند. برادر رحيم كه به نظر مي‌آمد شخصا مي‌خواهد بجنگند. به اطرافيان دستور داد كه مسلح به آرپي جي بشوند، در اين شرايط كنترل اوضاع به هيج وجه مير نبود. برادر رحيم طي صحبتي به برادر صياد پيشنهاد كرد كه جهت تصميم گيري در قرار گاه كربلا مستقر شوند. سرهنگ شيرازي نيز بر خلاف ميل خود قبول كرد و كليه برادران بوسيله يك دستگاه تويوتا به طرف قرار گاه كربلا رهسپار شدند. در قرار گاه كربلا پس از برگزاري يك جلسه پرشور و مهم برادران در محوطه قرار گاه پخش در اين حين دو فروند هواپيما دشمن قرار گاه كربلا را زير آماج بمب هاي خود قرار دادند. بسياري از ماشينها آتش گرفت و تعدادي مجروح شدند از جمله مسئول طرح و عمليات قرار گاه خاتم (ص) از ناحيه دست و پهلو و سر جراحت برداشت و به حالت اغما فرو رفت. آتش دشمن در حوالي قرار گاه بسيار شديد بود. هواپيماهاي دشمن بيشترين فشار را روي پل متمركز كرده بودند. فرماندهان حاضر تصميم گرفتند كه در چنين وضعيتي برادران رحيم و سرهنگ شيرازي را بوسيله قايق به عقب بفرستند. اين دو قبول نمي كردند لكن با اجبار و با فشار هول ايشان را تا ساحل رسانده و هر كدام با اصرار چند نفر وارد قايق شدند. از آنجا كه تعدادي ديگر بدون نظم وارد قايق شده بودند همين كه قايق شدند. از آنجا كه تعدادي ديگر بدون نظم وارد قايق شده بودند همين كه قايق از ساحل فاصله گرفت واژگون شد و همگي به داخل آب سرازير شدند. در اين اثنا سرهنگ شيرازي سريع شناكنان خود را به ساحل رسانده و برادر رحيم سوار بر قايق ديگر شد.
اتكا نيروها در عقب نشيني تنها به پل جزيره روطه بود، پلي كه از قطعه هاي خبيري كه سال پيش مورد استفاده قرار گرفته بود درست شده بود و تا قبل از اين مسئولين و مامورين آن اجاره مي‌دادند. ماشينه با فاصله زياد از هم و بسرعت از آن عبور كنند.
اين پل در روز ششم عمليات وزن سنگيني را بر روي خود تحمل كرد و حتي يك نقطه از آن خالي نبود و سر تا سر آن از ماشين و نيرو پوشيده شده بود. پل مزبور در ساعت 1:30 نيمه شب كه كليه نيروها پس از انهدام امكانات به جا مانده تخليه شدند منفجر گرديد.
علاوه بر اين در جزيره مجنون نيز ترافيك سنگيني ايجاد شده بود ولي تا ساعت پنج شش صبح روز هفتم كليه امكانات نيز از جزيره خارج شده بطوري كه وقتي دشمن با 16 هواپيما در آسمان جزيره به پرواز در آمد، گويي در جزيره پرنده پر نمي‌زد. در اين ارتباط برادر رحيم طي گزارشي ابراز داشت: واقعا عقب آمدن نيروها به يك معجزه الهي شباهت داشت، آن روز عقب نشيني تعجيلي يك مجعزه بود، دشمن مي‌توانست 5 الي 6 هزار اسير بگيرد.

*تلاش براي سد تهاجم دشمن

برادر رحيم با توجه به تحركات تهديد آميز دشمن، سعي مي‌كند جاشين فرمانده تيپ ويژه شهدا كه يكي از يگانهاي قومي در دسترس بود را در مورد انجام عمليات در مقابل خط صفين به منظرو تامين خط دفاعي در امتداد شمال جاده جوفير توجيه و قانع نمايد.
برادر رحيم صفوي بين اين خط بايد به اين شكل باشد (اشاره به نقشه) دشمن به اين شكل در حال تك كردن است، متوجه شدي؟ و بعد مي‌آيد اينجا (؟) ما بايد يك خط اينجوري و يك خط اينجوري (خط دفاعي در جاده شمال جوفير) تشكيل بدهيم.
برادر منصوري: «هر كاري از دست ما بربيايد بر روي چشم وي بچه ها ديگر توانش را ندارند.»
برادر رحيم صفوي« اين را رفتي ديدي؟ (اشاره به جاده اي در شمال خط صفين كه به طور شرقي غربي وجود دارد. ) خاكريز است؟ چي است اينجا؟»
برادر منصوري: «اينجا جاده صافي است. يعني بر آمادگي آنچناني ندارد».
برادر رحيم: اه نمي‌شود پتشتش پدافند كرد؟ رفتي ديدي ؟ بله؟»
برادر منصوري: «بله بله! من خودم چندين بار از اين طرف رفت و آمد كردم.»
برادر صفوي: پشت اين نمي‌شود پدافند كرد؟
برادر منصوري: «اصلا نمي‌شود!»
برادر صفوي: «خيلي خب! نيروهايت را اينجا سازمان بده. »
برادر منصوري « آلان ما اينجا پدافند كرديم»
برادر صفوي: «اين گلوگاه را ببين، شما برويد نيروهايتان را از اينجا برادريد و هر چه زودتر در اين گلوگاه آماده براي دفاع شويد.»
برادر محرابي: ببينيد برادر رحيم! بايد هر چه زودتر اين بسته بشود.»
برادر صفوي: «تيپ احمد بن موسي رفت؟»
برادر محرابي: بله! احمد بن موسي دارد كم كم در خط صفين مستقر مي‌شود. همين جا مستقرش مي‌كنيم و نگهش مي‌داريم.
برادر منصوري: «اجازه بدهيد عرض كنم. اگر اين خط بسته بشود؟»
در اينجا برادر محرابي حرفش را قطع مي‌كند و مي‌گويد:
«آخر اين خط را تخليه كرده اند. تانك دارد دور مي‌زند ولي اين براداران (مستقر در خط صفين و جمل) دارند تخليه مي‌كنند و به عقب بر مي‌گردند.
برادر صفوي: «اي خاك بر سر اينها، اي خاك!»
برادر محرابي: آخر اين چه وضعيت است برادر رحيم! (با حالتي عصباني) من خودم چند لحظه پيش داشتم با موتور روي اين مي آمدم»
برادر صفوي: «يعني تانكهاي دشمن هنوز به خط خودي نرسيده است اينها عقب نشيني كرده اند؟!
برادر محرابي: هنوز تانكي به اينجا نرسيده است كه دارند خالي مي‌كنند و پشت سر هم براي ما مشكلات درست مي‌كنند!
برادر حسن دانايي فر: ما در اين خط مرتبط با موتور تردد مي‌كنيم»برادر صفوي (خطاب به برادر حيدر پور فرمانده تيپ احمد بن موسي) نه آن خط دوم (خط جمل) براي شماست. برو نيروهايت را توي خط بچين.
برادر حيدر پور « من الان مي‌روم و نيروهايم را در خط دوم مي‌چينم ولي مي‌گويم كه ... (گويا نسبت به انجام ماموريت ترديد دارد)».
برادر صفوي: نه برادر همين كه به شما گفتم گوش بده برو در اين خط دوم (جمل) برو همين جا.»
برادر محرابي: «ما خط اول صفين را بايد بهر صورتي كه هست به كمك ارتشي ها بچينيم و شما هم بايد خط دوم جمل را بچينيد».
برادر صفوي رو به برادر حيدر پور مي‌كند و مي‌گويد: برور خط دوم را بچين».
برادر حيدر پور: باشد من رفتم خط دوم را بچينم. »
برادر محرابي از برادر صفوي مي‌خواهد كه با او برود.
برادر صفوي گويي كه مطلب مهمي به يادش آمده باشد رو به برادر حيدري پور كه در حال رفتن بود مي‌كند و به جد مي‌گويد:
«ببين! بچه ها به هر ترتيبي كه هست بايد اينجا بايستند و مقاومت كنند!»
البته خط مورد نظر براي استقرار تيپ احمد بن موسي نقطه اي از خط جمل بود درست در جايي كه بر آمادگي از رودخانه دجله بطرف داخل وجود داشت.

*وضعيت خاكريزهاي خودي

يكي از برادران: اين بلدورزها رفته اند. اينجا و يك خاكريز نيمه كاره زده اند.
برادر منصوري ادامه صحبت را قطع مي‌كند و مي‌گويد: بلدورزها كه برگشته اند. اينجا.
برادر صفوي به منظور ترميم رخنه دشمن در خط صفين مي‌پرسد« اينجا الان خاركيز زده اند يا نه؟»
يكي از برادران: يك تكه زده شده اما بعد رها كرده اند و به عقب آمده اند.
برادر صفوي دوباره مي‌پرسد: آلان خالي است؟»
و آن شخص در جواب مي‌گويد: نصف كاره است خاكريزه كمي دور كانال زده شده است.
برادر صفوي« با اين وضعيت كه آنها نمي‌توانند بايستند.
لازم به تذكر مي‌باشد كه در طول شب ششم خاكريز شرقي - غربي از سيل بند دوم احداث شده و تا نزديكي جاده اي كه در 2 كيلومتري دجله پيش رفته بود با فاصله 10 متري خاكريزي قبلي (ظاهرا خط صفين) امتداد يافت. در ضمن برادران مهندسي خاكريز دوم (جمل) را تقويت كردند.
يكي از برادران: «نيرو نيست همين طور به ستون دارند فرار مي‌كنند و به عقب مي‌آيند چون نيرو نيامده اينجا (خط لوله) ما بقي همين طور به ستون شده اند و دارند به عقب مي‌آيند نيرو من را محكم گرفته و مي‌گويد ما را به عقب ببريد.
برادر منصوري: من صبح خدمتتان عرض كردم گفتم آقا! من داشتم مي‌ديدم كه نيروها و دستگاههاي مهندسي در حال عقب نشيني هستند.
برادر صفوي: صبر كن بينم! نيرويت الان كجاست؟ اين خاكريز كامل نبود؟»
يكي از برادران : نه نبود.»
برادر صفوي: خب پس اين نيروهاي تيپ احمد بن موسي كجا بروند تا وقتي كه خاكريز كامل نيست؟»
برادر صياف در جواب مي‌گويد: «حيدر پور را بايد همين جا در خط جمل نگه داريم كه نيروهايش را بچند.»
برادر صفوي: مي‌دانم، مي‌دانم»
و در ادامه مي‌پرسد: «خب خاكريز كجاست؟»
برادر صيافت: «خاكريز بالاتر است برادر رحيم!»
برارد صفوي: «تا كجا؟ اينجا خاكريز داريد يا نداريد؟»
برادر صياف: «نه اينجا نداريم ولي اينجا زده اند.»
برادر صفوي: مگر رو به روي اين كانال نزده اند؟
برادر صيافت: نه اشتباهي يك كم جلوتر را زده اند نمي‌دانم چه كسي دستور داده بود خاكريز را اينجا بزنند. خاكريز بايد عقب تر زده مي‌شد.
وي در ادامه مي‌پرسد: من الان با خودش بروم؟
در اينجا بعلت نبودن خاكريز يكي از برادرها، برادر حيدر پور را كه كمي از سنگر دور شده بود صدا مي‌زند و سعي مي‌كند دوباره او را به سنگر فرا خواند.

*تاكيد بر انجام ماموريت تيپ ويژه شهد ا

برادر منصوري: حالا باشد ما مي‌رويم و اين را شروع مي‌كنيم ولي شما يك گردان قوي از اين جا بالا ببريد بدرد مي‌خورد.
برادر صفوي: برو نيروهايت را از اينجا بياور در اين گلوگاه و پشت اينجا پدافند كنيد؟
منظور از گلوگاه مورد نظر برادر رحيم احتمالا تقاطع جاده شمالي - جنوبي در دو كيلومتري دجله با خط صفين است.
پس از شنيدن اين مطلب برادر منصوري: نمي‌شود اينجا پدافند كرد.
برادر صفوي: پشت اينجا را مي‌گويم:
يكي از برادران پشت اين كه مي‌شود.
برادر صفوي با حالتي عصباني: پشت اين مي‌شود، بله! چرا ديگر! از اين راه نمي‌شود؟ گوش بده آقا! اين دستوري كه به شما مي‌دهم
برادر منصوري : بفرمائيد
برادر صفوي : برادر عزيزم اين نيروهايت را از اينجا بردار بياور اين گلوگاه را مي‌بيني؟ از اينجا حدود 2 كيلومتر بياييد پائين تر كه در اين پيچ نزديك اينجا باشند مي‌خواهيم كه نگذاريم دشمن از سيل بند دوم كه حد فاصل بين صفين و جمل است پائين بيايد.
برادر منصوري: چشم، هر چه شما بگوييد ما انجام مي‌دهيم برادر صفوي: پس برو)«اما اين نيرو ديگر نيرويي نيست كه...
برادر صفوي صحبت او را قطع مي‌كند: «من اين را مي‌گويم همه اين نيروها را پشت اين خاكريز به اين طرف جمع كند.»
برادر صياف: نيرو الان به ستون است و به عقب دارد مي‌آيد جلويش را مي‌شود. گرفت، برو الان به ستون هشت و دارد به عقب مي‌آيد . بايد سريع جلويش را بگيريم.»
برادر منصوري: بله من اين كار را مي‌كنم ولي اميدي به اين نيرو نيست. »
برادر غلامپور، اشكال ندارد شما برويد نيروهايتان را بچينيد».
برادر دانايي فر سوالي را مطرح مي‌كند كه برادران را وادار به تامل نموده، لحظه اي كوتاه درون سنگر سكوت حكم فرا مي‌شود:
يعني بيايد تا اينجا بچيند؟»

*ميزان آمادگي لشكر 17 براي پدافند

برادر صفوي خطاب به فرمانده لكشر 17 علي بن ابي طالب: نيروهاي شمال الان كجا هستند؟»
برادر جعفر فرمانده لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع) ما كه نيروي اينجا نداشتيم يك تيم بيشتر اينجا نبوده است.»
برادر صفوي: خب الان چه داري؟»
برادر جعفري: يكسري عناصر، نيروي تداركاتي و ...»
دوباره برادر صفوي حرف او را قطع مي‌كند: «آرپي جي زن و اينها داري يا نه؟»
برادر جعفري: با خودم و موتوري و نيروهايي كه نگه داشتيم حدود دو پانزده نفري هستيم.
برادر صفوي: خودت نه، بقيه نيروهايت را مي‌گويم»
برادر جفعري: «نه نيرو نداريم ولي بچه ها هستند ده پانزده نفري را مي‌توانيم نگه داريم.»
برادر صفوي: «با ده پانزده تا آرپي جي زن هماهنگ كن و با ماشين از هر كجا مي تواني بياوري در اين گلوگاه بياور. مي‌خواهيم دشمن را به حول و قوه الهي نگهش داريم.»
برادر جعفري: اينجا خاكريز زده ايد؟»
برادر صفوي: تعدادي خاكريز زده شده است البته خيلي كم است. مي‌خواهيم پشت اين به اين صورت بايستيم.»
برادر جعفري با تعجب روي اينجا ها مي‌شود ايستاد؟
برادر صفري: گفتيم الان پشت اينجا بيايند.
برادر صيافت: اينجا را مي‌شود ايستاد ولي اين را چي؟ اينجا بايد ايستاد؟
برادر جعفري : نه اصلا ما بايد يك نفر آنجا بگذاريم كه اين نيروهاي در حال عقب نشيني به عقب نيايند. در اين صورت بقيه نيروها مسائلشان حل است دو نفر كه راه مي‌افتد بقيه هم به تبع آنها به عقب مي‌آيند.
برادر صفوي: شما آن نيروهاي اضافي را بفرست به عقب و آن نيروهايي كه قبراق و آرپي جي زن هستند را بفرست جلو بايستند و وسائلي كه سنگين است ببرد و باقي وسائل را منهدم كند.
برادر جعفري: اينجا بود كه زدند توپ را منهدم كردند. همه وسائل من اينجا بود.
بادر صفوي: همه وسائلت را آتش بزن.
برادر جعفري: همه اش را مي‌آورم اينجا و آتش مي‌زنم.
برادر صفوي: يا بريز توي آب با آتش بزن.
برادر جعفري: خب پس بروم نيروها را آنجا بچنيم؟
برادر صفوي: برو ... بين آن نيروهايي كه جنگنده هستند، بيايند. اينجا آرايش بگيرند.
بدرستي براي راوي معلوم نيست كه برادر رحيم دقيقا به دنبال تثبيت كدام قسمت از خط مي‌باشد، اما آنچه مسلم است اين است كه ايشان كاملا از نگهداري خط اول (صفين) مايوس شده و خط دوم جمل را براي پدافند در نظر دارد و نيز حضور روي سيل بند اول يا دوم در شمال خط جمل، برايش مهم است.
برادر جعفري: يكسري بچه هاي طرح و عمليات، اطلاعات عمليات و ستاد داريم، گفتم جمع بشوند.
برادر صفوي: با رئوفي فرمانده لشكر 7 ولي عصر (عج) تماس بگيرند و به او بگويند كم كم خودش را پائين بكشد.
برادر غلامپور به او گفتم قايقهايت را جمع و جور كن. همه چيز را به او گفتم. او رفت كه كارش را انجام بدهد.
برادر جعفري : خب ما حدودا چهار الي پنج قايق اينجا داريم.
برادر صفوي خطاب به برادر جعفري خب نيروهايت را سوار بكن
برادر غلامپور: آيا بقيه قايقهايت عقب هستند؟
برادار صفوي: برو يواش يواش شروع كن (انتقال به عقب)
برادر غلامپور: يكسري از عقب.
برادر صفوي: برو ديگر برو، خودت هم سوار شو و برو به عقب، فقط از وسايلت چيزي در اينجا باقي نگذار، هر چي داري ، منهدم كن، آن وسائلي را كه نمي‌تواني، ببري منهدم كن، يا علي! برو راه بيفت. بينيم اينجا گفتي، خاكريز هست، كجاست؟

*آخرين وضعيت مهندسي در خط

برادر صياف: خاكريز اين طر جاده است. درست يك كيلومتر فاصله دارد.
برادر غلامپور: خاكريز ناقص است برادر رحيم!‌دور مي‌خوريم . ما را دور مي‌زنند.
برادر صياف ناقص است من الان خودم مي‌خواستم سيف الله حيدر پور را بردارم بياورم. پشت اين بچينم بلند شدم رفتم به جاده نگه كردم. ديدم اصلا اين طرف باز است، اين را چكارش كنيم.
سرهنگ محمدي فرمانده تيپ 55 يا سرهنگ قرايي: برادر رحيم! معذرت مي‌خواهم عرضم به حضورتان كه اگر اين پشتش نيرو بود، خاكريز زدن اينجا مناسب بود. چرا؟ براي خاطر اينكه نيرو مي‌ايستد تا اين خاكريز كامل مي‌شود. بعد يك نيروي ديگري پشتيباني آن مي‌گذاريم. اگر اين نيروها آمده باشند اينجا . كه حالا معلوم نيست آمده باشند، حالا ايشان مي‌گويند آمده اند اگر اين نيروها اينجا آمده باشند. ما نمي‌توانيم خاكريز بزنيم. دشمن مي‌آيد.
برادر صفوي ضمن استقبال از ارائه پيشنهاد فوق مي‌گويد: كجا بايستيم، كجا بايستم جناب سرهنگ؟
جناب سرهنگ آهان ما بايستي اينجا يك خط پدافندي بدون خاكريز تشكيل بدهيم.
برادر صفوي با حالتي متعجب مي‌پرسد: كجا؟ بدون خاكريز پدافند كنيم؟!!
جناب سرهنگ ما هيچ چاره اي نداريم بايد بچه هاي ايثارگر اينجا پدافند بكنندچون خاكريز نمي‌شود زد.
برادر صفوي خب! آنها را كه درو مي‌كنند!!!
جناب سرهنگ: نه خاكريز نمي‌توانيم بزنيم. بلدوزر را مي‌زند. نمي‌گذارد كه كار كند. بلدوز را مي‌زند.
برادر صيافت : مگر مريضم اين كار را بكنيم.
جناب سرهنگ: خب دشمن نمي‌گذارد.
سپس برادر صفوي با لحني كنايه آميز خب شما دستور بدهيد از اين فداكارها از تيپ هوا برد بروند.
جناب سرهنگ حالا فرمانده اين تيپ كه مي‌گفت، ما 20 درصد بيشتر نمانديم، بقيه 20 درصد هم هيچ فرمانده ندارد. همين طور بدون مسئول مانده است.
برادر صفوي: بگوئيد بيايند، بيايند اينجا (احتمالا خط دوم جمل)
جناب سرهنگ: اينجا خط دوم جمل كه الان هستند.
برادر صياف : نه.
برادر صفوي: نخير اين است، خاكريز دوم، پشت اين كه اينجا را بتوانند بزنند.
جناب سرهنگ: با آن روحيه اي كه فرمانده هوا برد داشت و با آن صحبت هايي كه مي‌كرد. فكر كنم كه ديگر واحدي نيست، كه بتواند توي خط برگردد.
برادر صفوي: رهايش كن بگذار به حال خودش باشد.
جناب سرهنگ : اشكالي ندارد. مي‌خواهيد اصلا ماموريت را ابلاغ كنم.
برادر صفوي: نه نمي‌خواهد.
جناب سرهنگ: منتهي با اين آماري كه اينجا به من داده اند من خودم مي‌دانم كه اگر اين ماموريت را ابلاغ كنم اين كار را نخواهد كرد.

*تهديد عليه سنگر قرار گاه ظفر توسعه رخنه دشمن

برادر صيافت با نگراني رو به برادر رحيم مي‌كند و مي‌گويد: برادر رحيم شما خبر داريد كجا نشسته ايد؟
=برادر صفوي: بله؟
برادر صيافت: برادر رحيم! آخر براي چرا اينجا نشست ايد يك كم برويد عقب تر.
برادر صيافت بدليل شدت آتش دشمن در محل استقرار برادر رحيم صفوي به ايشان توصيه مي‌كند كه محل استقرارشان را به عقب منتقل كنند.
برادر شيران (بي سيم چي): برادر رحيم! ماشين داريم آيا اينها را بار بزنيم؟
وسائل و لوازم قرار گاه ظفر يعني محل استقرار برادر رحيم
يكي از برادران: بروم بياورم؟
برادر صفوي: آنهايي كه نمي‌توانيد بياوريد، بياندازيد توي آب،‌آرام آرام برويد آن طرف.
برادر شيران: بروم ماشين را بياورم؟
برادر صفوي: برو بياور
به دليل عدم موفقيت نيروهاي خودي در شب قبل براي تثبيت خط صفين اين خط از روز ششم دچار تزلزل شده بود و به همين دليل نيرويي با حداقل كيفيت در دسترس نبود تا از اين خط دفاع كند. بنابراين برادر رحيم كاملا مايوس از حفظ خط بود. سرانجام توسعه رخنه دشمن در اين خط و در نتيجه فرو ريختن اين جبهه و عقب نشيني نيروها تا حدودي برادر رحيم را متقاعد كرده بود كه كم كم منطقه را تخليه كند. همچنين ايشان به دليل افزايش آتش دشمن تصميم به حضور در قرار گاه كربلا گرفت.
برادر رحيم صفوي: بچه هاي اضافي تان را هم بفرستيد عقب، خودتان اينجا باشيد ما برايتان وسيله مي‌گذاريم.
برادر شيران: باشد چشم .
برادر صفوي: ما الان مي‌رويم پيش عزيز (فرمانده قرار گاه كربلا در محور روطه) ديگر اينجا چه كسي است؟

*فرو ريختن خط جمل

راوي با حالت گريه مي‌گويد: همه دارند بر مي‌گردند.
در اينجا نيروها اعم از ارتش و سپاه و بسيج كه در حال عقب نشيني بودند از كنار سنگر برادر رحيم عبور مي‌كردند و با مشاهده ايشان يكي از آنان با صدايي بلند گفت: زحمتها هه اش هدر رفت.
و برادر رحيم رو به برادر فوق مي‌كند و مي‌گويد: برو برادر من!
در حالي كه از گوشه اي صداي گريه برادر غلامپور شنيده مي‌شود. برادر رزمنده ديگري مي‌گويد:
بي سيم بزن به محسن رضايي بگو [...]. دست آخر، به محسن رضايي بگو به خدا [...]
و با گريه و فرياد از كنار برادر رحيم دور مي‌شود.
صحنه بسيار عجيب و ملتهب به نظر مي‌رسد. آتش سنگين دشمن لحظه به لحظه شديد و نزديكتر شده ست صداي گلوله باران زمين پي در پي بگوش مي‌رسد . همراهان فرماندهي با حالت ترس و اضطراب از وقوع تهديدي جدي عليه برادر رحيم، مصرانه تلاش مي‌كنند كه ايشان را نسبت به تخليه سنگر متقاعد كنند. برادر رحيم علي رغم اينكه هر بار پيشنهاد برادران را پذيرفته است ليكن شخصا هيچ تحرك جدي در اين زمينه از خود نشان نمي‌دهد گويي انجام چنين كاري بيش از هر كاري براي وي مشكل و شايد از طاقت او خارج است.
صداي گلوله باران زمين و نيز شليك توپهاي كاتيوشاي خودي و رفت و آمد ماشينهاي نظامي ادامه دارد.
... الله اكبر ، الله اكبر ، (با صداي گريه).
برادر صفوي با صدايي گرفته و محزون مي‌گويد: غلامپور بيا سوار ماشين بشو با ماشين مي‌رويم (آغاز حركت بردار رحيم به عقب و به سمت قرار گاه كربلا»
برادر... همه وسائل را بگذارد بالا همه را.
برادر... برادر من! كمك كن وسائل را بالا بگذاريم.
برادر شيران: برادر رحيم، بياييد بالا، بيايد بالا برارد رحيم بيائيد بالا.
برادر... برو بالا برادر رحيم.
برادر صفوي: برويد سوار ماشين بشويد.
برادر... چند تا موشك آرپي جي بياور.
برادر رحيم... برادرها زياد نايستيد و تجمع نكنيد.
برادر... برو بالا سريع سوار شويد بگذاريد برادر رحيم سوار شود.
برادر صفوي: برو برو.
برادر غلامپور با فرياد برادر صياف را صدا مي‌زند.
راوي: صيافت ماند.
شخصي در اين ميان مي‌گويد: گفت مي‌آيد.
راوي: آخر چه جوري؟ ...
و با ناله ادامه مي‌دهد: اي خدا!
برادران صفوي، غلامپور، سرهنگ شاهين راد، راوي و يك بي سيم چي سوار بر عقب تويوتا وانت شده و بسوي قرار گاه كربلا در حوالي روطه حركت مي‌كنند. ضمنا برادر مجروحي هم در وانت به منظور رساندن به اورژانس حضور دارد. اين برادر با ناله و گريه مي‌گويد:
آخ يا خداي! يا خدا! يا خدا!
رحيم صفوي خطاب به راننده مي‌گويد: آرام حركت كن، آرامتر و با فرياد ادامه مي‌دهد چه خبر است؟
برادر مجروح هنوز هم ناله مي‌كند: يا خدا!
راوي خطاب به برادر مجروح مي‌كند و مي‌گويد: تحمل كن، تحمل كن مي‌رسيم.
برادر مجروح با ناله مي‌گويد: ما 48 ساعت... (حاكي از اينكه احتمالا ما 48 ساعت از جان گذشتگي كرديم.
راوي به اطراف جاده اشاره مي‌كند و مي‌گويد:
توپها را گذاشته اند و رفته اند توپها را گذاشتند و رفتند (واحدهاي توپخانه خودي)
برادر مجروح گريه مي‌كند و امامش را مي‌خواند و از خداي براي رزمندگان ياري مي‌خواهد.

*عقب نشيني و تدابير فرماندهي

برادر صفوي: كنار اسكله ها بايد نيروها را سازمان بدهيد. من گفتم كه قايقها و تراده ها حركت كنند بيايند. بايد نيروها را نزديك اسكله بوسيله قايق وعده اي ديگر را بوسيله پل عبور بدهيم. بايد خونسرد يمان را حفظ بكنيم و كنترل را به عهده بگيريم و به بچه ها آرامش بدهيم. الان قايق ها و تراده ها كنار اسكله بودند فقط كافيست بچه ها را سازمان بدهيم.
برادر غلامپور: اگر يك ستون 200 تا 300 تايي بيايد كلي نيروها را مي‌تواند به عقب ببرد.
برادر صفوي: ظاهرا همين كار را مي‌كنند هم از پل هم از هاور كرافت استفاده مي‌كنند.
حال رزمند مجروح ديگر كاملا بهم خورده است و وضعيت وخيمي دارد. در اين لحظه برادر رحيم به هلي كوپترهايي از دشمن كه بالاي سر رزمندگان به پرواز در آمده اند اشاره مي‌كند و از آزادي عمل آنان در اجاي آتش بسوي خط و جبهه خودي تاسف مي‌خورد و مي‌گويد:
نامرد را بين هلي كوپتر هايش را مي‌بيني!! عجب نامردي است.
برادر غلامپور ضمن اشاره به خط مي‌گويد بچه ها دارند مي‌آيند برادر رحيم، اين طرف نيرو دارد وارد خط جمله مي‌شود. مشخص است.
برارد صفوي: مال ماست؟ مال ماست؟ نيروهاي خودي هستند؟
برادر غلامپور نيرويي پشت سرش مي‌آيد بلكه نگاه كن دارند روي خط پشت سرش مي‌روند.
برادر صفوي: ارتباطت را با حيدرپور حفظ بكن آقاي شيران!
برارد شيران: بله.
برادر رحيم: الان حيدر پور از داخل خط به چه كسي تماس دارد؟
برارد شيران: با فرمانده قرار گاه كربلا تماس دارد.
برادر صفوي: به رئوفي چي گفتيد؟
برادر غلامپور: به او گفتم كه هم وسائل ترابري اش را بسيج بكند. نيروهايش را بياورد پشت 2 تا نهري كه خودش دارد.
برادر صفوي: پس او را به حركت در بياوريد.
برادر غلامپور بله به او گفتم كه خودتن را جمع و جور كن.
برادر صفوي: بايد به او دستور داد كه به عقب حركت بكند.
ناله برادر مجروح همچنان شنيده مي‌شود.
رواي گريه كنان مي‌گويد: اي خدا!! همين جور ماشينها و توپها را رها كرده اند و رفته اند.
برادر صفوي: راحت مي‌شود بچه ها را پشت اين سيل بندها (دو گانه شمالي جنوبي) نگه داشت. چون دشمن نمي‌تواند از اينجا حمله كند.
برادر غلامپور : نه بچه ها نمي‌توانند اينجا بمانند؟
راوي: نه برادر رحيم الان ديديم خاكريز خيلي پائين است (كوتاه است).
برادر غلامپور: همين همين است، كوتاه است.
برادر صفوي: خيلي پائين است نه؟
راوي: خيلي پائين است.
غلامپور: ولي بچه ها اگر توانسته باشند حفره درست كنند مي‌توانند روي اين پدافند كنند.
برادر مجروح با ناله مي‌گويد: يا مقلب القلوب . يا مقلت القلوب يا الله.
برادر صفوي: ما بايد بسيج بشويم. بچه هاي ارتش را بايد زودتر ببريم. عقب، چون آنها وسيله ندارند.
راوي ساعت 2:40 بعد از ظهر است كه به قرار گاه كربلا رسيده ايم. داخل سنگر برادر رحيم و برادران قرار گاه كربلا نشسته اند و با هم صحبت مي‌كنند راوي راوي قرار گاه كربلا اين جلسه را ضبط مي‌كند.
متاسفانه نوار ضبط شده در جلسه مذكور علي رغم اهميت زيادي كه مباحث مطروحه و تضميمات اتخاذ شده در آن داشت بويژه گزارش فرمانده قرار گاه كربلا كه در مورد چگونگي عقب نشيني و آخرين وضعيت يگانهاي درگير ارائه داد، جريان يك حادثه به داخل آب افتاد و از بين رفت. در اين حادثه در اثر واژگون شدن قايق تعدادي از فرماندهان من جمله راوي قرار گاه كربلا به داخل آب افتادند به طوري كه تمام لوازم انفرادي و وسائل شخصي افراد به عمق آب سپرده شد.

 

 

عملیات بدر - گردان بلال - از نینوا تا نینوا از زبان عبدالرضا شریفی پور

نقل داستان خط شکنی گردان بلال در عملیات بدر از زبان عبدالرضا شریفی پور که در روزنامه همشهری با لینک ذیل چاپ شده است.

 

ازنینوا تا نینوا

دو همرزم با اسم و فامیل مشابه

عبدالرضا شریفی پور و عبدالرضا شریفی نسب دو رزمنده پای ثابت گردان بلال بودند که در عملیات های مختلف شرکت داشتند و هر دو آنها با نام عبدالرضا شریفی معروف بودند.

در خیلی از خاطره ها این دو عزیز رزمنده بجای یکدیگر گرفته می شوند که البته اشکال ندارد چرا که هر دو آنها هم رزم بودند و خاطراتشان هم مثل اسم شان کاملا همسان است.

ضمن تشکر از تذکر خوانده عزیز عکس هر دو عزیز رزمنده آورده شده است.

در ضمن این داستان متعلق به گروهان فتح به فرماندهی اکرمی است.

 

 

 از راست نفر چهارم  شهید عبدالرضا شریفی نسب

 

 

 

 

 عبدالرضا شریفی:
بعد از اتمام نماز با برادری که عقب دار بود جایم را عوض کردم و او مشغول نماز شد. نماز قبل از عملیات سوار بر قایق، صفای دیگری داشت. شاید برای بسیاری از برادران آخرین گفت‌وگو و راز و نیاز با خدا در این دنیا بود.


آنها در حالت نشسته سر به درگاه خدا می‌گذاشتند که سبحان ربی الاعلی وبحمده... سکوتی محض بر منطقه حاکم بود. حدود 2ساعت پارو زده و اینک در آبراهی باریک و تنگ بودیم. فاصله ما با دژ مستحکم دشمن 2کیلومتر بود که گاه صدای مقطع رگبار یا صدای قایق موتوری گشت دشمن سکوت را می‌شکست.

نماز برادرمان که تمام شد مختصر غذایی که به‌اصطلاح به آن جیره جنگی گفته می‌شد صرف کردیم و به فرمان فرمانده دوباره پاروها به آب رفت و قایق را به جلو راند.

ساعات حساسی را پشت سر می‌گذاشتیم. این عملیات با عملیات‌های گذشته خیلی فرق داشت. بچه‌ها آموزش‌های مشکلی را گذرانده بودند. یاد روزهای سخت اردوگاه همچون صحنه‌های روشن یک فیلم از خاطره‌ام عبور می‌کرد؛ 60 روز آموزش آن هم آموزش‌های آبی - خاکی، پاروزدن، شنا در سرمای زیر صفر درجه، آموزش باتلاق در هوای بارانی که واقعا طاقت‌فرسا بود چون شنا در آب با لباس وکفش و تجهیزات آن‌هم در سرمای زمستان فقط انسان خشک و منجمدی را به ساحل تحویل می‌داد. در این میان مسئله مهم روح عطوفت و معنویتی بود که در میان برادران وجود داشت؛ مثلا هر گروهانی از گردان بلال که به آموزش می‌رفت گروهانی دیگر در انتظار‌شان به آماده ساختن پتو و روشن‌کردن آتش می‌پرداختند تا پس از آموزش و بیرون آمدن از آب آنها را گرم کنند و این تنها از محبت و دوستی و صفای برخاسته از ایمان بچه‌ها بود.

دسته سینه زنی بلال را همه در آن اردوگاه می‌شناختند که شب‌ها با وجود خستگی از آموزش در مصیبت اباعبدالله‌‌الحسین مسیر چادرها ی اردوگاه را طی می‌کرد و یک نفر فانوس به دست در جلو که بچه‌ها با شنیدن صدای دلنشین نوحه از چادرها بیرون می‌آمدند و بر سینه می‌زدند و نوحه را سرمی‌دادند که « ای حسین جان قسمتم کن تا ببینم کربلا را تا ببوسم خاک پاک قتلگاه و نینوا را»، اینها گوشه‌ای از وقایع دوره آموزشی بود که شاید خداوند تکرار فتح المبین را می‌خواست به ما نشان دهد.
خلاصه همه تلاش‌ها برای این‌چنین لحظاتی بود.آیه وجعلنا... را زیرلب‌هایمان زمزمه می‌کردیم و پاروها را در آب فرو می‌بردیم و قایق به جلو می‌رفت؛ لحظات حساسی بود. با پیام رمزی که قایق به قایق به ما رسید متوجه شدیم که به 500 متری دشمن رسیده‌ایم. نیزار تمام شده بود.

در آنجا بود که طبق نقشه، گروهی از برادران ما که دوره غواصی را طی کرده بودند جلوتر ازهمه جهت انهدام موضع مستحکم کمین دشمن که روی آب قرار داشت به آب پریدند وگروهی دیگر برای خنثی‌ساختن بشکه‌های فوگاز آتش‌زا و گروهی دیگر برای بریدن سیم خاردار و رخنه در دژ دشمن شناکنان به پیش رفتند و ما به انتظار عمل آنها و روشن شدن چرا غ قرمز مخصوص روی دژ دشمن که نشانه باز شدن راه و شروع حمله بود به دعا مشغول بودیم.

خدایا تو خود گفته‌ای دشمن را کور می‌کنم. شما را در چشمانشان دو برابر جلوه می‌دهم. خدایا یاریشان کن. موفقشان دار. نصرتشان ده.

منطقه‌ای که در آن بودیم نینوا نام داشت. به یاد سخن فرمانده‌مان در روزقبل افتادم که ضمن توجیه نقشه عملیات سخنی گفت که بچه‌ها را تکان داد.

او چنین گفت: نام منطقه‌ای که از آن عبورمی کنیم نینواست و نینوا یکی از نام‌های کربلاست ولی فرق این با کربلای حسین(ع) این است که درکربلا آب نبود و ما از روی آب می‌رویم. این را به دل داشته باشید و طی راه لب به آب نینوا نزنید تا دستمان به نینوا به قبر شش گوشه آقا امام‌حسین برسد... .

نیزار تمام شده بود و چهارطرف ما را آب پوشانده بود. از خدا می‌خواستیم که روشن‌شدن ماه را به تعویق بیندازد زیرا که ما بدون هیچ پوشش استتار، در انتظار حمله، لحظه‌شماری می‌کردیم. دراین هنگام انفجاری نظرفرمانده را برگرداند. کمین منهدم شد. الله‌اکبر الله‌کبر. دراین لحظه بود که دایره قرمزرنگی روی دژ دشمن روشن شد. عجیب مایه قوت قلبی برایمان بود.
چراغ دستی! خدایا شکر! خدایا شکر! بچه‌ها رسیدند.

فرمانده گردان در حالی که در قایق جلو نشسته بود با صدایی گرفته فریاد زد: پارو بزنید. خود را به چراغ دستی برسانید. سست نشوید. به پیش !

نظم قایق‌ها به هم خورد. رگبارهای دشمن در آب، صدای دلنواز گلوله‌هایی بود که بوی خوش شهادت را به مشام عاشقان حسین(ع) می‌رساند. صداهای لااله الا الله و الله‌اکبرهای نیروهای اسلام غرشی بود که صدای تیر بارهای دشمن را تحت‌الشعاع خود قرار می‌داد. آسمان از نور منورها می‌درخشید.

برادری که روی دژ، چراغ دستی را روشن نگه داشته بود در میان سیل دشمن با تمام قوای خود بدون هیچ پناهگاهی بود که ما را از دید دشمن دور می‌داشت. مقاومت می‌کرد و ما نیز با هجوم به طرف قرمزی چراغ پارو می‌زدیم.
فضا، فضایی عطرآگین بود. صداهای رگبار، خمپاره، آرپی‌جی انداز و انواع سلاح‌های دشمن همراه با شعارها و الله‌اکبرهای گرم بچه‌ها، فضایی آکنده از عشق را به‌وجود آورده و خاطره فتح المبین را در یادها زنده می‌کرد.

مسئله جالب توجه این بود که تمام سطح آب مملو از قایق‌های ریز و درشتی بود که مانند صاعقه بر دشمن یورش می‌بردند و به طرف دژ حمله ور می‌شدند، در حالی‌که فقط یک گردان بودیم که در آن منطقه عمل می‌کردیم. حال آن همه قایق از کجا آمده بود؛ خدا عالم است. اگر چشم بصیرتی بود کمک‌های خداوندی را به وضوح می‌دید و فرشتگان الهی را مشاهده می‌کرد.

آیه وجعلنا... را می‌خواندیم و به اشتیاق فتح و رسیدن به دژ هیچ‌چیز برایمان معنی نداشت. یکی از بچه‌ها سرش را بر کف قایق گذاشته بود و در حالی‌که گریه می‌کرد، فریاد می‌زد: خدایا من الان کمک و یاری تو را می‌خواهم. الان نصرتت را طالبم. خدایا یاریمان ده. اشک‌هایش مانند دانه‌های مروارید از چشمانش سرازیر بود. با گریه می‌گفت: خدایا راضی نشو بندگانت شکست بخورند. راضی نشو ناامید شویم. خدایا برای زیارت نینوای حسین(ع) تو آمده‌ایم و به تو امید داریم. ناامیدمان مکن. سپس سرش را بلند کرده و با فریاد می‌گفت: بچه‌ها! دعا کنید. دعا کنید. دعا کنید.

قایق‌ها به دژ رسیدند و بیرون پریدیم. درگیری شروع شده بود. طبق نقشه به پیش می‌رفتیم. بچه‌ها با تکبیر، سنگرها را فتح می‌کردند. بعد از غرش هر تکبیری صدای انفجار نارنجک‌هایی بود که سنگرهای دشمن را به تلی از خاک مبدل می‌ساخت. 2ماشین ایفای ارتش بعث با چراغ‌های روشن در حال فرار توسط یکی از برادران آرپی‌جی انداز منهدم شد که آتش آن تا صبح روشن بود.

بچه‌ها خود را نمی‌شناختند. چنان عاشقانه می‌جنگیدند که اگر بعضی از آنها مجروح می‌شدند بقیه را به پیشروی و ادامه عملیات تشویق و ترغیب می‌کردند.

رفته رفته به صبح نزدیک می‌شدیم. اذان را بر دژ فتح‌شده ندا دادیم و نماز را در کنار پیکرهای پاک شهدا گذاردیم. آن روز خورشید طلوع کرد ولی‌ای کاش نمی‌آمد چرا که پرتو نور آن مستقیما بر بدن‌های پاک و نازنین شهدا می‌تابید. فرمانده گروهانمان شهید اکرمی آرام آرمیده بود.

لاله‌های خونینی در کنار ما پرپر شده بود. آنها کسانی بودند که با هم آمدیم و می‌بایست بدون آنها برگردیم. به خط دشمن نگاه می‌کردم. نقطه به نقطه در کنار هر سنگر منهدم شده عراقی، به حالت طبیعی شهیدی خفته بود و مانند خورشید می‌درخشید به‌طوری که هر کس این منظره را می‌دید نخستین چیزی که در ذهنش تداعی می‌شد فتح دژ با خون بود. به یاد جمله امام افتادم: پیروزی را شمشیر نمی‌آورد. پیروزی را خون می‌آورد و به یاد سخن فرماندهمان که گفته بود: از نینوا به نینوا می‌رویم.

 

گردان بلال عمليات بدر از زبان حسین

راوي : حسین  ...  ....

مطلب ذیل شرح واقعه عملیات بدر در سال ۶۳ وقتی که حسین یک نوجوان ۱۶ ساله بود

زمانی که منتظرش بودیم فرارسیده بود ، همه شور وحال دیگری داشتند و هرکس مشغول کاری .

وسايل و قايق ها و بلم ها را داخل كاميون ها گذاشتیم و براي اعزام به منطقه عملياتي آماده مي شديم كه صداي اصابت چند موشك به شهر دزفول به گوش رزمندگان گردان بلال رسيد، با وجود احتمال شهادت خانواده هر يك از بچه هاي رزمنده گردان بلال در موشکباران شهر، کوچکترین خللی در روحیه بچه ها ایجاد نکرد 

خلاصه، پلاژ را به قصد منطقه عملياتي  كه بعدا به عمليات بدر شناخته شد ترك كردند .

دم غروب به عقبه لشكر 7 ولي عصر ( عج ) رسيديم . همزمان بچه ها ی لشكر 27 لشكر محمد رسول الله (ص ) در حال آمدن به منطقه بودند . لباس هاي لجني منحصر به فرد رزمندگان لشكر 27 و حمايل سينه اي آنها توجه مرا جلب كرد . و از فرمانده اختلاف رزمندگان لشكر 27 و 7 را پرسيدم كه ايشان عنوان كرد پشتيباني لشكر 27 استان تهران است در حالي كه پشتيباني لشكر 7 استان جنگ زده خوزستان مي باشد .

اردوگاه گردان را بر پا كرديم و فرداي آن روزگروهان ما ( گروهان قائم ) را از طريق جاده شهدا به جزيره مجنون شمالي منتقل كردند . از پد هشت جزيره مجنون شمالي سوار قايق ها شديم و به محل كمين وسط هويزه رفتيم  .

سه روز و دو شب را آنجا بوديم . صبح زود روزي كه شب آن عمليات بود بسمت خطوط دشمن را از آبراه نينوا حركت كرديم يك بسته شكلات داده بودند كه من تمام آن را در راه خوردم و بدين جهت تشنه شدم و زياد آب نوشيدم . آبراه نينوا گاهي تنگ مي شد و داراي  پيچ و خم هايي بود و گاهي هم دو راهي هايي در مسير بود كه احتمال اشتباه كردن و گم شدن داشت . لذا ما بايستي بدقت پشت قايق جلوي پارو بي صدا مي زديم . در ضمن  با آن حجم تجهيزات پاروز زدن خيلي مشكل بود .

عامل اطلاعاتي داخل قايق ما دائم از اين كه من كم پارو مي زنم گله داشت . چون من بيسيم چي بودم و پارو زدن با بي سيم برايم  مشكل بود . وقتي مردان  قورباغه اي با چراغ علامت  حمله و محل معبر را  نشان دادند ، سكان دار داشت اشتباه مي رفت كه با پرتاب پارو از سوي پيكرستان بسوي سكان دار ، توجه ايشان جلب شد . وقتي داخل خط عراق پياده شديم گوشي بي سيم من به حمايل يكي از بچه ها گير كرده بود كه سبب كمي معطلي شد .

لذا گوشي بي سيم را زير حمايل خودم گذاشتم تا ديگر تكرار نشود . از قضا شاسي آن تحت فشار قرار گرفت و كل تماس بي سيمي دسته ها با گروهان را قطع كرده بودم . فرمانده پيكرستان يك كيسه دسته دار پر از نارنجك به دست من داده بود كه برايش حمل كنم . اول قرار بود سمت راست حركت كنيم ولي فرمانده محمود دوستاني دستور داد كه به سمت چپ برويم من و پيكرستان و يكي دو نفر سمت چپ رفتيم . فرمانده پيكرستان از من مي خواست كه ضامن نارنجك ها را يكي ، يكي بكشم و به او بدهم . در آن سردي زمستان و كم سن و سال بودن من ، انگشت هايم قدرت راست كردن ضامن تمام نارنجك ها را نداشت . لذا بمرور از پاهايم جهت كشيدن ضامن استفاده مي كردم كه اعتراض فرمانده پيكرستان را بدنبال داشت .

فرمانده پيكرستان با دقت شگفت انگيزي در آن تاريكي شب نارنجك ها را از پنجره سنگرهاي دشمن كه ابعادي حدود 15*15 سانتي متر داشت از فاصله حدود ده متري بدون هيچ خطايي بداخل مي انداخت . تقريبا يك ساعت از ورود مان به خط دشمن مي گذشت كه خط دشمن كاملاً پاكسازي شده بود و بچه ها جهت پدافند موضع گرفته بودند . تعداد شهدای گردان بلال براي شكستن خط دشمن در حدود پنج تن بود كه در جناح راست شهيد شده بود . و عمليات بسيار موفقيت آميز بود .

فرمانده پيكرستان از من خواست كه يك تيم جهت شكستن خط دوم آماده كنم . من هم همراه معاون دسته مان در حال جستجو جهت جمع كردن بچه ها بوديم كه صداي نفس هاي آخر يكي از بچه ها توجه ما را به خود جمع كرد.

وقتي چراغ قوه انداختم با چهره عبدالحسين  پرموز روبرو شديم كه در خون خود غلتيده بود . عراق به معرض سقوط خط اول خود از خط دوم ، خط اول را هدف آتش خمپاره اي قرار مي داد و ظاهرا يكي از اين خمپاره ها در نزديكي برادر عبدالحسين پرموز اصابت كرده بود .

در نهايت يك تيم  شش يا هفت نفري جمع شديم و به سمت خط دوم عراق رفتيم در درگيري گرفتن خط دوم عليرضا زخمي شد .

دو سه شب پشت خط دوم بوديم . يكبار من كلاه را سر يك بيلچه گذاشتم و بلند كردم كه تك تيرانداز عراقي دسته بيلچه را زد . يكبار از پيكرستان خواستم كه اجازه دهد تا سمت خط سوم عراق بروم و سمت آنها نارنجك پرت كنم كه ايشان گفتند شما نمي داني چند نفر هستند و خطرناك است .

پس از سپري شدن دو يا  سه شب ما را به خط اول برگرداند و در جناح راست پد نينوا بجاي گروهان فتح گذاشتند و گروهان فتح را جايگزين ما در خط دوم كردند . در آن زمان متوجه شديم كه جناح راست ما در خط اول سيل بند دژ عراق بدست دشمن افتاده است و گردان كربلا كه مي بايست در جناح راست ما باشد آنجا را تخليه كرده است و واحد هاي لشكر هاي ديگر جناح راست نتوانستند خط خود را نگاه دارند . گردان هاي عمار و حمزه وارد منطقه شدند و شب پنجم عمليات بود كه قرار شد گروهان ما بسمت راست و گردان عمار بسمت عمق عمليات انجام دهد.

عراقي ها در سمت راست ما هشيار بودند . و چند تانك را روي دژ موضع داده بودند و بسمت ما شليك مي كردند . انحناي خط استقرار ما به گونه اي  بود كه ما هم از راست و هم از جلو و هم از پشت زير آتش دشمن بوديم . از فرماندهي بي سيم زدند و گفتند كه اين عمليات بسيار مهم است و هر طور كه شده بايد جناح راست و عمق شكسته شود . فرمانده فرج ا... پيكرستان و فرمانده محمد رضا صالح نژاد مورد شور شدند ، فرمانده محمد رضا صالح نژاد پيشنهاد كرد كه يك گروه از بين  دژ و آب  به سمت راست وارد عمل بشود و يك گروه از پشت دژ بسمت راست حركت كند . فرمانده محمد رضا صالح نژاد خود داوطلب سمت پشت دژ شد و دسته ايشان كه حدود 16 نفر باقي مانده داشت از پشت دژ بسمت راست ( شمال ) حركت كردند ، فرمانده پيكرستان و پريان  هم از روي دژ بسمت عراقي ها رفتند . بعلت اينكه عراقي ها روي دژها با چند تانك و تيربارهاي سنگين داشتند پيشروي دسته پيكرستان امكان پذير نشد .

حاج علي زماني نيز فرماندهي گروهان را بر عهده داشت و همراه پيكرستان دو دسته را هدايت مي كرد. حسن معتمدي هم بعنوان مسئول اطلاعات و عمليات همراه پيكرستان بود كه تلاش هاي او نيز براي باز كردن اين محور نتيجه نداشت. بنا بدستور فرمانده زماني چند نفر از دسته پيكرستان به كمك دسته صالح نژاد رفتند.

ولي دسته فرمانده صالح نژاد وارد عمق عراقي ها شد . دقايقي گذشت كه آخرين تماس بي سيم چي اين بود كه در محاصره عراقي ها هستيم و مهمات مان  ، تمام شده است ديگر هيچ خبري از دسته فرمانده محمد رضا صالح نژاد نشد . تمام 16 نفر تا گلوله آخر جنگيديند وپيكر مطهرشان سالها ميهمان منطقه عملياتي بدر شد .

"البته بهزاد  .... كه همراه  صالح نژاد در اين محور عمليات كرده است  نقل دقيق تري از داستان دسته صالح نژاد و دسته خود دارد كه در آينده خواهد آمد"

اكثر مفقودين گردان بلال از جمله فرمانده محمد رضا صالح نژاد ، محمدي قاري قرآن ،  غلامعلي پوست كتان و ..... در اين رزم شركت داشتند .

 فرداي آن روز به ما گفتند كه برويد سمت چپ سوار قايق ها بشويد من در حال رفتن بودم كه به يك زخمي رسيديم كه پايش بشدت زخمي شده بود . هر چه گشتم چيزي پيدا نكردم او را ببندم . با اين تاخير از قايق ها جا ماندم . عراقي ها وارد منطقه ما شدند . من هم داخل آب شدم و لاي نيزارها مخفي شدم و زماني گذشت . دو سه تا زخمي آنجا بودند كه عراقي ها آن ها را كشيدند روي زمين و تير خلاص به آنها زدند .

در نهايت يك قايق كه گويا از بچه ها ي اصفهان بودند از نزديكي من رد شدند و آرام ندا مي دادند كه كسي نيست ؟ كه من آنها را صدا كردم . آنها فانوسقه مرا گرفتند و مرا داخل قايق انداختند . من از خستگي به خواب عميقي فرو رفتم وقتي چشمهايم را باز كردم در نقاهتگاه بودم كه يكي از من مي پرسيد كه چطوري ؟ من هم جواب مي دادم كه خوب هستم !

 

 

با تشكر از برادران بيراوند و قاسمي كه ما را در تدوين اين متن كمك كردند