در عملیات بیت المقدس تیب 7 حضرت ولی عصر عج در کنار تیب های 27 محمد رسول ا... و  8 نجف اشرف در چند مرحله رزمیدند و در نهایت با طی فراز و نشیب های فراوان تا آزادی خرمشهر به جهاد خود ادامه دادند.

فرمانده خضریان که بچه های لشکر هفت ولی عصر عج از ایشان و شجاعت ها ایشان قصه های زیادی در سینه دارند از رزمندگانی بود که با شهامت از روز اول دفاع مقدس تا روز آخر رزمید و در آغوش خود بار ها بدرقه کننده یاران شهیدش بود

 

سخنرانی " خضریان" - ۱

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

با سلام و درود به روح و روان پاک و مطهر شهدا بخصوص رهبر انقلاب امام رحمۀ الله علیه که هر چه داریم از اوست و با درود به روح و روان تمامی شهدایی که در دوران دفاع مقدس همراهشان بودیم و همراهمان بودند. مثل دیروز بود که در کنار دوستانمان بودیم. پشت خاکریزها ، در عملیاتها با هم بودیم. گاه ما دست آنها را می گرفتیم گاه آنها. گاه ما از آنها سبقت می گرفتیم گاهی آنها. دیروز فرمانده شان بودیم، فرمانده شهیدان بودیم یا فرماندهانمان بودند. دوست داشتند لحظه هایی در کنار دوستانشان باشند در کنار فرماندهانشان باشند اما تقدیر بر این بود که آنان از میان ما رفتند و ما ماندیم. گاه در میان این راه با آنان بودیم. ترکش می خوردیم با هم و آنان به شهادت رسیدند و ما هم چند گامی همراه شهیدان بودیم. اما از قضا و قدر دوباره بر زمین تشنه گرفتار هوای نفس اسیر شدیم. زمینیان شدیم و ماندیم ماندیم و امروز از آن روزها سالها می گذرد و انتظار آن روزها را داریم که شهیدان دستمان را بگیرند و ما را به آن چیز که هدفمان بود هدایت کنند. به امید آن روز و با درود به تمامی شهیدان دوران دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم . 

با تشکر و قدردانی از همه مسئولین و دوست داران و همرزمانی که امروز در این گردهمایی گردان بلال و گردان عمار و گردان شهدا حضور یافتند و از فرماندهی محترم تیپ حضرت حجت که با هیئت همراهشان تشریف آوردند و از همه عزیزان تشکر و قدردانی می کنم. 

صحبتم را یک مقداری در رابطه با عملیات بیت المقدس اشاره ای می کنم و قضایایی از یک سری مسایل و مشکلاتی که در فیلم آخرین روزهای زمستان و فیلم ایستاده در غبار که یک مقدار مسایل حاشیه ای داشت. من آنچه که واقعیت دارد صحبت می کنم. امروز صحبتهایی که می کنم خاطره نیست . امروز از حوادثی و تاریخی که بر ما گذشت در آن دوران صحبت می کنیم. همه تان شاهدید همه دوستانی که امروز می بینم الآن نشسته اند من خجالت می کشم بنام یک نفر یا فرمانده اینجا صحبت کنم. همه شما فرمانده من بودید و هستید. 

ولی از اینکه بعضی وقتها در بین وسایل تبلیغاتی و یا فیلم ها و یا شعرها بعضی چیزها را گزینشی انتخاب می کنند متاسف و متاثرم و از اینکه نمی توانیم کاری کنیم متاسفم. آن روزی که سریال آخرین روزهای زمستان پخش می شد با کارگردان آن تماس گرفتم و واقعیت های عملیات را به ایشان گفتم و گفت اصلاح می کنم اما همچین کاری نکرد. ما هم آنچه در حد وسعمان و وظیفه مان بود انجام دادیم. 

اما در عملیات بیت المقدس بعد از عملیات فتح المبین که مناطق وسیعی آزاد شد بخصوص سایت 4 و 5 توسط گردانهای بلال و عمار و شهید هاشمی نژاد در آن ماموریت و یاسر و ابوذر و بقیه گردانها هم در جناحهای دیگر بودند و بعد هم گردان میثم اضافه شد در عملیات بعدی. آماده شدیم برای عملیات بیت المقدس و عبور از کارون و رفتن سر جاده اهواز خرمشهر و آزادی خرمشهر با وسعت کیلومترها سرزمین و با عقبه رودخانه کارون و تکیه بر پل پیروزی « پل شناوری که ارتش تحت نظر قرارگاه کربلا اجرا کرد». 

در آن ماموریت تیپ 7 ولیعصر که فرمانده آن آقای رئوفی و جانشین ایشان آقای کوسه چی بود به استعداد هفت گردان پای کار رفت. علاقه دارم که نامی از فرماندهان دلاور گردانها یاد شود و دوباره یادآوری از آن روزها شود و نیروهای آن گردانها که مردانه جنگیدند. آن روز فرمانده دلاور گردان بلال حاج غلامحسین کلولی بود و جانشین ایشان حاج محمدرضا چاییده « اکرامفر» بود و فرماندهی گردان عمار را این حقیر به عهده داشتم. گردان عمار متشکل از دو گردان بود که در عملیات فتح المبین گردان شهید هاشمی نژاد و گردان عمار ادغام شده بودند و گردان عمار را تشکیل داده بودند و بیشترین نیروهای کادر گردانها در گردان عمار بود. شاید چند برابر گردانهای دیگر نیروی کادر داشت.

حتی راننده های ماشین و بی سیم چی ها هم پاسدار بودند . در آن عملیات جانشینم هم یکی از برادران بزرگوار شهرستان اندیمشک بود بنام آقای صادقی

 

فرمانده گردان یاسر هم برادر فضیلت بود و جانشین ایشان هم علی خلف رضایی بود . گردان شهدا شهید بزرگوار حاج عظیم محمدی زاده بود و جانشین ایشان عبدالمجید میرزاپور بود. گردان میثم برادر غلامعلی حداد دزفولی و معاونش یدالله ترنجی بود. گردان دیگری هم داشتیم بنام گردان سلمان که برادر منصوری بود. گردان بعدی مان گردان ابوذر بود که فرمانده آن شهید میرعالی بود و معاونش ابوالفضل احمدی بود. در طول ماموریتی که در بیت المقدس باید انجام می دادیم بعضی از گردانهای ما با تیپ یک لشکر 21 حمزه ادغام شده بودند. اما بقیه گردانها مستقل عمل می کردند. گردان میثم به خاطر مسایلی که حاشیه کارون داشت سمت چپ کارون در حالت پدافند قرار گرفت و در مرحله اول وارد عمل نشد. شش گردان دیگر وارد منطقه شدند. عبور از آب باید به وسیله قایق و پلی که شب عملیات زده می شد انجام می گرفت.....

 

سخنرانی "خضریان "- ۲

 

منطقه ی عقبه ما بعد از پادگان کرخه در منطقه دارخوین بود. در آنجا آموزشهای مختصری دیدیم. 

چون که در این ماموریت باید حدود 15 تا 17 کیلومتر را طی می کردیم هر روز و شب گردانها بافرماندهانشان تمرین می کردند. در منطقه دارخوین زیر حمله هوایی و آتش توپخانه مجبور شدیم اردوگاهمان را ترک کنیم و شبانه در نزدیکی شادگان و نیم ایستگاه مسعودیه برویم . یکی از مسایل حاشیه ای که هم در پادگان دارخوین وجود داشت را یادآوری می کنم.در نمازهای جماعت و در دعای توسل و کمیل مان  یک سری مسایل و مشکلاتی پیش آمد و آقایانی اظهار می کردندکه امام زمان را دیدند و یک مسایل و مشکلاتی آن روزها برایمان به وجود آمد که با هوشیاری فرماندهی و جانشین تیپ آقای کوسه چی و برادران روحانی آن مسئله حل شد. مسایل حاشیه ای اندکی هم جهت یادآوری گفته بشوند که بدانیم جنگ همه چیز داشت و ساده نبود . مثلاً  وقتی که می خواستیم از مرز عبور کنیم به سمت عراق مسایل و مشکلاتی داشتیم بعضی نیروها اظهار می کردند پس ما هم مثل نیروهای عراقی متجاوزیم و قبول نمی کردند حرکت کنند در آخر فرماندهی مجبور شد بخاطر مسایل و مشکلاتی که بوجود آمده بود گردان را به عقب کشید و نیروها را مرخص کردیم . در طول جنگ خیلی مسایل و مشکلات اینگونه هم داشتیم.  

ماموریت گردان ها این گونه بود که گردان های پیشین مان بخصوص گردان یاسر بدون درگیری مسیر را طی کنند و بر روی جاده آسفالته برسد و گردان های بلال و عمار و ابوذر و گردان شهدا و بقیه ی گردان ها هم در جناحین پشت سر آنها بروند. مسئله ای که آن روز پیش آمد این بود که گردان ها دیر حرکت کردند ، یعنی دیر در آن طرف رودخانه مستقر شدند و همین که گردان ها حرکت کردند در طی مدتی که زمان از دست دادیم به نوبت برای رسیدن سر جاده وقت کم آوردیم . در طول مسیری که باید تا جاده ی آسفالته طی می کردیم خط های پراکنده ی عراق بود و بعضی مناطق هم مواضعی از سیم خاردار و میدان مین بود . جناح راست تیپ ما ، تیپ 8 نجف اشرف بود به فرماندهی سردار شهید احمد کاظمی و سمت چپ یگان ما تیپ 27 محمد رسول الله به فرماندهی برادر حاج احمد متوسلیان . اینها جناحین ما بودند. گردان ها حرکت کردند ، گردان اولی حرکت کرد و مسیر را با نیروهای اطلاعات و تخریبی که همراهش داشت رفت. گردان های دیگر چون دیر از رودخانه کارون عبور کردند و بالتبع دیر پای کار رسیدند وقت کم آوردند . در طی مسیر که می رفتند هوا روشن شد ، مجبور شدند حدود 2 کیلومتری مانده به خط مستقر شوند . اما گردان یاسر و تعداد کمی از نیروهای گردان بلال سر جاده آسفالته رسیدند و با منور به فرماندهی اعلام کردند که ما درآن نقطه مستقر هستیم . نمی توانستند پیدایشان کنند که کدام منطقه را آزاد کرده اند تا بقیه گردان ها به آن نقطه هدایت شوند. مجبور شدند یکی از خودروهای عراقی را که روی جاده آسفالته بود و آنرا غنیمت گرفته بودند آتش بزنند تا با آن علامت بقیه نیروها را به سمت آن هدایت کنند اما متاسفانه همین آتش زدن خودرو باعث شد که دشمن متوجه شود کدام نقطه سقوط کرده است و از آن نقطه فشار آورد. نزدیکی های صبح مجبور به عقب نشینی شدند و پشت خاکریز عقبی پدافند کردند . در این وضعیت نیروهای زیادی از گردان یاسر و تعدادی از گردان بلال شهید دادیم ، حتی بعضی از زخمی هایمان را تیر خلاص زدند.  

حدود دو روز مجروحین مان کنار جاده ماندند. اما یکی از تأسف  ها و تأثرهایم در جنگ این بود که مثلا بعضی فرماندهانمان با نیروهایشان فاصله داشتند و یکی از مسایل و مشکلاتی که در طول جنگ به وجود می آمد همین بود. ... نمی خواهم بگویم فرماندهان معجزه می کردند. اما حضورشان همراه نیروهایشان قطعا موجب بالارفتن روحیه نیروهایشان بود و می توانستند سریع تشخیص بدهند و مسایل و مشکلات را مرتفع کنند. اما با بی سیم و با فاصله کیلومترها !!! متأسفم.  بعد از دو روز که جاده آسفالت در تصرف دشمن بود نیروهای زرهی و مکانیزه اش آنجا مستقر شدند و سخت آتش می کردند. جناح سمت راست ما شهید احمد کاظمی زیر فشار بود و سمت چپمان تیپ 27 به فرماندهی حاج احمد متوسلیان. 24 ساعت بعد از آن دو گردان وارد عمل شدند برای بازپس گیری جاده آسفالت . یکی گردان عمار بود و دیگری گردان ابوذر. بقیه گردانها هم بعدا مأموریت را ادامه دادند. من با یکی از گروهانهایم که شهید حمید صالح نژاد فرمانده اش بود ( بعدها فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء اندیمشک شد و در والفجر هشت به شهادت رسید. روح همه شهدا شاد ) با فشار زیادی به جاده رسیدیم....

سخنرانی " خضریان " - 3                                                   خطوط اولیه دشمن را تصرف کردیم. گردان ابوذر نمی توانست مسیر را پیدا کند. هرچه منور هم می زدم متوجه نمی شدند، مجبور شدم جیپ میول خودم راکه برق باطری اش 24 ولت بود پشت به دشمن و رو به سمت جبهه خودی قرار دادم و چراغهایش را روشن کردم، با بیسیم به فرمانده گردان ابوذر گفتم: این چراغهایی که روشن

می شوند نقطه ای است که ما در آن رخنه بوجود آورده ایم  و خط را پاکسازی کرده ایم. به این شکل گردان ابوذر را هدایت کردیم. گردان ابوذر هم توی همین مسیر آمد و بقیه گردانها هم به سمت راست و چپ. با تیپ های نجف اشرف و محمدرسول الله الحاق صورت گرفت. این مطلب مال مقطعی است که گردانهای بلال و عمار و ابوذر در عملیات بیت المقدس حضور داشتند. 

یک روز بعد از اینکه کنار جاده آسفالت بودیم دشمن تجدید قوا کرده بود و با کل توان و قدرتش روی خط تیپ 7 ولیعصر آتش ریخت. کم کم داشت زیر آتش خط را از ما می گرفت. از شانس ما همان نقطه ای که موضع گردان عمار بود همان موضع، نقطه پاتک دشمن شده بود و آتش شدید روی کل خط بود به خصوص آن نقطه برای رخنه. تانک ها و نفربرهایشان صبح زود در دشت آماده بودند و نیروهای پیاده شان برای بازپس گیری جاده آسفالته اهواز خرمشهر آماده حرکت بودند. کمین هایشان نزدیک خاکریزهایمان آمده بودند و مدام تیراندازی می کردند و آتش روی کل خط شدید شده بود. نیروهای در خط ما هم آنچنان هم جواب تیراندازی آنها را می دادند. طول خط را از اول تا آخر می رفتم و از نیروها و فرماندهان گروهانها خواهش می کردم: « تیراندازی نکنید مهماتمان تمام می شود. مجبور می شویم یا تسلیم شویم یاعقب نشینی کنیم » . ولی گوش نمی دادند. با اسلحه کمری ام بر سر بعضی فرماندهانم می زدم و می گفتم نیروهایتان را ساکت کنید. اما همین که چند قدمی می رفتم دوباره از همان نقطه جواب آتش را می دادند. یک لحظه خدا فکری به سرم انداخت. الان که بازگویی می کنم باورش برای خودم هم مشکل است. ممکن است بعضی وقتها فکر می کنیم اینها واقعیت ندارند. آقای محمد توحیدی (که الان کادر سپاه و در تهران است ) ایشان بی سیم چی من بود و آقای «««مارزبان»»» که بعداً مسعودی فامیل گرفت و ایشان هم کادر سپاه است. به ایشان گفتم برو داخل کوله پشتی ام یک ملحفه هست. آن ملحفه را بیاور. ملحفه سفیدی داخل کوله پشتی ام داشتم آن را گرفتم و رفتم بالای خاکریز. از روی خاکریز آن را تکان دادم. خط از کنار خودم قدری آرام شد. همین طور ادامه دادم تا چند دقیقه ای گذشت. این هم فکری بود که خدا بر سر ما گذاشت. گیج بودم اصلاً نمی دانم چطور این کار را کردم. دوباره ملحفه را تکان دادم. مدتی گذشت خط خودمان را آتش بس کردم. هیچ تیراندازی نشد. دشمن که متوجه این موضوع شده بود هم تیراندازی را قطع کرد. منطقه آرام شد. من خودم همراه با اسلحه کمری ام از سر جاده حرکت کردم. از خاکریز رفتم سر جاده آسفالت. چون بعد از جاده آسفالت ریل قطار بود. از آن گذشتم. یادم نیست شاید یک نفر هم همراهم بود. آقای صادقی که جانشینم بود بعدها توی مصاحبه ای گفته بود در آن قضیه با آقای خضریان بوده ام. حالا من یادم نیست شاید هم ایشان بوده اند. حرکت کردم نزدیک 50 تا 60 متر رفتم جلو. شاید حدود دو دسته از نیروهای عراقی داخل سنگرها آماده بودند. من رفتم سنگر فرمانده شان ( چون بیسیم آنجا بود مشخص بود سنگر فرمانده است) دست فرمانده شان را گرفتم !! خداوند خواست عقل و چشمش را کور کرده بود. فکر کرد می خواهیم خط را تحویلشان بدهیم. او هم دست مرا گرفت. بلندش کردم آوردمش به سمت خط خودمان. چند نفر از نیروهایش هم دنبالمان آمدند ؛ اما نرسیده به خاکریز یکی از پی ام پی های عراقی متوجه شد. از عقبه یک موشک شلیک کرد که شاید از فاصله بیست سانتیمتری مان گذشت. سریع هدایتشان کردم به پشت خاکریز خودمان. خلاصه تمام نیروهایی که همراه فرمانده عراقی آمده بودند اسیر شدند. همه را با دو ماشین به عقب فرستادیم. اما همین که سوار ماشین شدند ماشاالله بچه ها هدایای خوبی از آنها گیرشان آمد بجز خود من. 

این توضیح این مرحله از عملیات بیت المقدس و عملکرد گردانها و تیپ ما بود که عرض کردم. البته آنجا هم که بودیم وضعیت آتش زیاد بود. خلاصه ماموریت بیت المقدس با رشادتها و فداکاریهای گردانهای بلال و عمار و ابوذر و همه اینها به پایان رسید....

 

سخنرانی " خضریان " - ۴

 

در تاریخ 16/2/1361 مأموریت برای ادامه مرز بود. حدود 16 تا 17 کیلومتر باید پیاده می رفتیم. شب قبل کمی باران زده بود و زمین قدری حالت رطوبتی داشت. جنس زمین رمل مانند بود و بچه ها خسته می شدند. با در نظر گرفتن اینکه فرماندهان آموزشهای سختی به گردانها  داده بودند نیروها آمادگی جسمانی خوبی داشتند و وضعیت روحی بالایی هم داشتند. گردانها قرار بود هم مرحله اول هم مرحله دوم با گرای 270 درجه به سمت مرز بروند. در بین راه، مرز ایران یک ارتفاع حدود دو متر کم و بیش بیشتر ارتفاع نداشت ولی ارتفاع دژ مرز عراق حدود 5/3 تا 4 متر بلند بود و مأموریتمان با همان گرای 270درجه مسیر بود. فراموش نشود که مرحله اول عملیات وقتی که بچه ها می خواستند نماز صبح شان را بخوانند نمازشان قضا نشد. از فرماندهانشان اجازه گرفتند که چکار کنند. بالاخره آنها که وضو داشتند که هیچ ، هر کدامشان وضو نداشت چون زمین مقداری رطوبتی بود با گرد و خاک بدن و لباسشان تیمم گرفتند. در حال حرکت نمازمان را خواندیم. شاید بهترین نماز عمرمان همان نماز بود.

گردانهای بلال و عمار و گردان میثم ( که کنار رود کارون پدافند بود و دوباره برای مأموریت بعدی بکار گرفته شد و وارد منطقه شد ) مأموریت پیدا کردند برای مرز با گرای 270 درجه و از جاده آسفالت شروع به حرکت کردند. ما یعنی گردانهای بلال و عمار و شهدا و ابوذر و یاسر احتمالاً زودتر از همه به مرز رسیدیم. شاید بعضی هایمان نزدیکی 4 تا 30/4 صبح رسیدیم. اگر همان طور ادامه می دادیم وارد شهرهای عراق می شدیم. نمیدانم 16 تا 17 کیلومتر را چگونه راهپیمایی کردیم. حتی مقرهای کوچکی هم از نیروهای کمین دشمن در راه بود. اما بخاطر ....نیروهای عراقی به مرز کشیده بودند و از جناحین خورده بودند. ما صبح زود رسیدیم سر مرز عراق و آرام نمازمان را خواندیم. هوا کم کم روشن  شد. همین که هوا روشن شد جناح چپ مان را یک دید زدم هیچکس را ندیدم. تا جایی که چشم کار می کرد نیرویی از تیپ 27 که برادر احمد متوسلیان فرمانده اش بود ندیدیم. به همین خاطر در سمت چپ الحاق انجام نشد. از صبح تا نزدیکیهای ظهر وقت داشتیم یا از همان ساعت 4:30 صبح که آنجا رسیده بودیم وقت داشتیم هنوز در هوای تاریک ادامه دهیم بدون درگیری و بدون تلفات. اما هیچکس به ما چنین نگفت. ما به جای مرز خودمان به مرز عراق رفته بودیم و در عمق رسیده بودیم و گردانها آنجا در حال استراحت بودند و جناح سمت چپمان هیچکس نبود. هوا که روشن شد پشت آن دیواره (سیل بند) به مرز عراق آرام آرام مانور تانکها و نفربرهای زرهی دشمن مشاهده می شد. نزدیک ساعت 10:30 تا 11 بود. شاید برادر بزرگوارمان شهید حسن باقری با من تماس گرفت و از من خواست که به چپ بکشم ( با حسن از جبهه کرخه آشنا بودم از طریق برادر بزرگوارم سردار سرلشکر رشید، رابطه نزدیک و عاطفی با حسن باقری داشتم ) . همین که گفت باید بکشی سمت چپ و بروی به کمک تیپ 27 به ایشان گفتم : شرایط آنگونه نیست که شما می گویید. دشمن پشت سیل بند مستقر است ما که نیروی پیاده ایم. آتش می خواهیم، امکانات می خواهیم، نمی توانیم برویم. گفت همین است 

همین که فرماندهان به ما امر کردند ما بر خود تکلیف دانستیم. ولو که عملیات ناموفق باشد همان چیزی را که از ما می خواهند انجام بدهیم. اما به ایشان گفتم ( مکالماتش موجود است ) شاید چندین ساعت من با شهید حسن باقری تماس داشتم ( تماسهای بیسیمی در دفتر بنیاد شهید حسن باقری وجود دارند) به ایشان گفتم احتیاج به آتش توپخانه  و ادوات و خمپاره دارم. گفت برایت آتش می کنم شما زیر آتش حرکت کنید. ما از کنار که سمت راست مان گردان بلال و یاسر و ابوذر و شهدا بودند حرکت کردیم به سمت چپ. چند کیلومتری رفتیم. آرام آرام به خط دشمن نزدیک شدیم. با دشمن فاصله زیادی نداشتیم. اصلاً غیرممکن بود در آن موقعیت یک فرمانده با کلی نیرو و در کفی زیر پای دشمن در روز روشن ساعت 11 ظهر بتواند پیشروی کند. آن وقت نیروی پیاده در برابر تانک و امکانات مکانیزه و آتش و اینها.

آن روز هلی کوپترهاشان آرام آرام بالای سر ما ظاهر شدند. قطعاً یکی از فرماندهان ارشدشان داخل هلی کوپتر بود. هر چه من و شهید کاظم رفیع نیا به سمتش شلیک کردیم بهش اصابت نکرد. چند لحظه گذشت همین که داشتیم ادامه می دادیم هواپیماهای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند و با یک شیرجه تمام خط را بمباران کردند اما هیچ راکتی منفجر نشد.

این نعمت الهی بود. شاید نیروهایمان از گل و لای افتادن راکتها زخمی شدند اما هیچکدام از راکتها منفجر نشد و این یک معجزه بود. ادامه دادیم کمی که گذشت تانکهای عراقی از پشت خاکریز و سیل بند پایین آمدند و ما را دور زدند. ما در کفی گیر کردیم. هیچ راه عقب نشینی نداشتیم. زیر آتش مستقیم گلوله ها قرار گرفتیم. نیروهایم یکی پس از دیگری به شهادت می رسیدند. گلوله هایی که از بالای سر ما می گذشتند به گردانهای بلال و یاسر و شهدا

می خوردند . تعداد زیادی از برادران ما در عقب شهید شدند. مجبور شدند عقب نشینی کنند به پشت مرز ایران. دو سه کیلومتر عقب تر. ما در وضعیت بسیار بدی قرار گرفتیم. با حسن باقری در لحظات آخر هم شوخی می کردم ( مکالمات بیسیم در دفترش موجود است).به او گفتم شرایط بد است. دیگر این آخرین تماسهایی است که با شما می گیرم. گفت نیروهایت را عقب بکش. من تعدادی از نیروهایم را جلو گذاشته بودم و نیروها را آرام آرام عقب کشاندم. خودم هم نزدیک آخرین نیروها بودم. ماندم تا بچه ها همه بکشند عقب. شاید از آخرین نیروهایم یکی از فرماندهان دلاورم شهید کاظم رفیع نیا بود. از کنارم گذشت. دیگر نمیدانم چه شد. بیسیم چی های گروهانهایم هم کنارم بودند. ناگهان گلوله به ماشینم اصابت کرد و ماشین آتش گرفت و من زخمی شدم و از هوش رفتم. دیگه چیزی متوجه نشدم. بعد از چند لحظه که از آتش گرفتن ماشین گذشته بود از حرارت ماشین به هوش آمدم. با بدن زخمی از لابلای درگیری تانکها و نفربرهاش آرام آرام به عقب آمدم. خدا خواست. بقیه نیروهایم هم همینطور به عقب آمدند. اما بعداً که رفتم سر جایی که ماشینم خورده بود دیدم تعدادی که همراهم بودند همه شهید شده بودند. کاظم رفیع نیا همان نقطه شهید شد. به عقب کشیدیم و به پشت مرز ایران آمدیم. وقتی که آنجا رسیدیم برادر شهیدمان رضا پورعابد آنجا بود و با صلوات و تکبیر از همه خواست پشت خاکریز بمانند و ایستادند. گردانهای بلال و یاسر و میثم و عمار تعدادی که عقب نشینی کردند پشت آن خاکریز و سیل بند دوم مرز ایران ایستادیم.

قدری وضع آرام شد. تعدادی از تانکها و نفربرهای عراقی زده شد و آنها هم روحیه شان را از دست دادند و زمین گیر شدند و خط تثبیت شد. ما آنجا ماندیم. یکی دو روز بعد دوباره مرز را گرفتیم . رفتیم جهت بازدید . بعد از آن قضیه مرا بردند بیمارستان ماهشهر. خواستند اعزامم کنند. با دعوا و فشاری که به مسئولین بیمارستان آوردم صبح زود با ماشینی که داشت به بهداری می رفت همراه او به عقبه آمدم و سریع با آقای رئوفی تماس گرفتم. ایشان هم پیکی فرستاد مرا برد جاده اهواز و از آنجا رفتم پیش نیروهای گردانم. بچه های گردانم فکر می کردند من شهید شدم. البته آقای صادقی جانشینم آنجا بود. بقیه گردانها هم خوشحال بودند. یک نکته بگویم وقتی که من با موتورسیکلت رفتم منطقه را دیدم یادم هست آن روز ما برای نجات و کمک به تیپ 27 رفته بودیم که بعداً خواهم گفت.تازه گردانهای بلال و عمار و ابوذر و شهدا و میثم مان جلوتر از آنها به جلو رفته بودند. تیپ 27 طبق اطلاعاتی که دارم به مرز ایران هم نرسیده بود چه برسد به مرز عراق....

 

سخنرانی " خضریان "- ۵

  متاسفم از اینکه بعضی فیلم ها را آن چنان گزینشی کار می کنند که توهین می کنند به نیروهای عمل کننده در دوران دفاع مقدس. امروز اگر هر کداممان صحبت می کنیم خاطره نیست تاریخ جنگ است که می گوییم. متأسفم از اینکه داخل فیلم می بینیم آن روز که شهید حسن باقری التماس می کند به آقای متوسلیان یعنی فیلم اینگونه می گوید نه من حقیر که خودم را نه بعنوان فرمانده که به عنوان یک نیرو هم قابل نمی دانم. نمی خواهم خدای نخواسته به موضوعی یا به کسی تعرض یا توهین کنم. اما واقعیت امر این است که آن روز نیروهای تیپ 27 سر مرز عراق نبودند. غیر از  گردانهای بلال و عمار و ابوذر و شهدا و میثم. اونها حتی شاید به مرز ایران هم نرسیده بودند. همین صحبت ها و مصاحبه ها شاهد این است وقتی می گویند حسن باقری به همراه یک پیک با موتور سیکلت آمد پیش آقای احمد متوسلیان و از ایشان خواست که برود جلو و فلان کار را انجام بدهد و قبول نکرد. حسن مجبور شد مقر خودش را ترک کند بیاید آنجا پیش مقر فرماندهی تیپ 27 و از ایشان خواهش کند. قبول نکرد. آخرین روزهای زمستان که پخش شد همین را نشان داد چیزی از خودم نمی گویم. فیلم این را می گوید و من متاسفم در رابطه با فرماندهی شهید متوسلیان اینگونه نشان می دهند. بعد حسن باقری اصرار می کند متوسلیان قبول نمی کند تا جایی که حسن به متوسلیان می گوید تو فرمانده قرارگاه نصر باش و من فرمانده تیپ می شوم. نهایتا حاج احمد متوسلیان قبول می کند. در همین مصاحبه فرد همراه حسن باقری می گوید: وقتی که رفتیم پیش احمد متوسلیان او کنار یک چادر بود در کنار جاده آسفالت. با الان که حدود سی و پنج سال از آن روز می گذرد آیا در 17 کیلومتری مرز عراق یک کم آسفالت هست ؟؟!! اینها روی آسفالت مستقر بودند!!؟؟ آن چیزی که فیلم می گوید که متأسفانه بعضی از مسئولین نظامی ما هم هیچ حرفی نزدند. چطور می شود آن شرایط پیش می آید و ما نیروهایمان را آنچنان برای تیپ شان خرج می کنیم. ما که باغی را اجاره نکرده بودیم. ما برای رضای خدا برای آن چیزی که اماممان و رهبرمان تکلیف کرده بود انجام دادیم. بعضی عملیات ها ناموفق بودند اما ما وظیفه و تکلیفمان را انجام دادیم. متأسفم از اینکه فیلم ها و تصاویر پخش می شود. می خواهم در اینجا از یک فرمانده قدردانی کنم. وقتی که آنجا ماشین ما را زدند و اسناد و همه چیز سوخته بودند سرلشکر رشید به من محبت کردند. آن روزها که ما کاری انجام نداده بودیم رزمندگانمان انجام داده بودند همه عزیزانی که همراهمان بودند. همه گردانها بودند. همه تیپ 7 ولیعصر بود. این تأیید نیست. وقتی که با موتور آمدم و رفتم سراغ نقطه ای که ماشینم را زده بودند رسیدم آنجا دیدم بیسم چی هایی که همراهم و کنارم بودند جان پناهی گرفته بودند پهلوی من. بیشترشان سربه تن نداشتند و شهید کاظم رفیع نیا یکی از فرمانده هان دلاورم در چند متری ماشین به شهادت رسیده بود. قطب نمایی که به کمرش بود یادم هست بازش کردم با  دکتر محمدصادق پورمهدی با موتور با هم بودیم و ایشان قطب نما را یادگاری بردند. اما در بین راه یک حادثه ای دیدم یک بسیجی دیدم که خودم به نام یک فرمانده نه به نام یک نیرو شرمنده شدم. یک نیروی جوان در خط دیدم که مجروح بود. متأسفانه پلاکش را یادداشت نکردم باید فیلم ها و کتاب ها درباره ی او ساخت و نوشت. این فرمانده ی ماست. قطعا همین ها فرمانده ی ما هستند یک بسیجی سن و سال حدود شاید 16 سال بود مثل حسنی تیموری که الآن هستش و در آنجا 14 سال داشت. خلاصه شاید چند سال اول جنگ محاسنش درنیامدده بود که الآن امروز آمده از اصفهان. یکی از بچه های شجاع (احتمالا اصفهانی) از جبهه کرخه با ما بود. این جوان 15-16 ساله مجروح بود. یک دستش با باند بسته بود. این پیکر شهید اینگونه با من صحبت می کرد با همه اینگونه صحبت می کرد. کنار او یک قدری جای زنجیر نفربر و تانک بود. بعد این بسیجی در حالی که مجروح شده بود ، دستش بسته شده بود و یک دستی بود نمی توانست از یک دستش استفاده کند ، فشنگهاش حتما تمام شده بود. یک نارنجک مانده بود دستش. این نمی خواسته بود تسلیم بشه در آن عقب نشینی. یک نارنجک در دستش بود. آن هم نه نارنجکی که ضد نفر باشه. نارنجک های چدنی که چند برابر نارنجکهای ضد نفر قدرت بدنی می خواد که ضامن آن کشیده بشود. چون دستش مجروح بود نتوانسته بود از دستش استفاده بکند ضامن نارنجک را داخل دندانش گذاشته بود. خدا شاهد است دندان هایش داشتند از داخل لثه بیرون می آمدند که شاید تیر خلاص زده بودنش و به شهادت رسیده بود ضامن نارنجک شاید اندازه دو سه میلیمتر مانده بود که از جا در بیاید نارنجک همانطور داخل دستش مانده بود من و آقای دکتر پورمهدی آنجا بودیم. بعد از بچه های تخلیه خواستیم آقای ماپار و نصراله فکر کنم اینها بودند بعد مجبور شدم دهانش را باز کنم و نارنجک را از دستش بیرون آورم و در یک گودالی پرت کردم تا بتوانند جسد این قهرمان جنگ را به عقب بکشند. قهرمان واقعی جنگ اینها هستند همین. این مرحله از عملیات بیت المقدس بود. حوادث حاشیه ای هم داشتیم....

 

سخنرانی "خضریان "- ۶ - بخش آخر

 

این مرحله از عملیات بیت المقدس بود. حوادث حاشیه ای هم داشتیم. یادمه اونجا سرجاده دو تا از بچه های گردان یاسر آقای عبدالنبی خیری و حاج امیر محمدسعید بود. این ها رفته بودند سر جاده اسیر شدند آنها با تعدادی از سربازان عراقی به سمت چپ کشیدند. داشتند عقب نشینی می کردند که شانس آوردند به بچه های تیپ 27 برخورد کردند و آنها را آزاد کردند. طولی نکشید که محمدسعید که به عقب آمده بود دوباره رفت جلو و اسیر شد و دیگر بعد از پایان جنگ با بقیه اسرا آزاد شد یعنی یک نفر بود که یک روز دو بار اسیر شد. عملیات تا سر مرز در  روز هجدهم اردیبهشت در آن مرحله تمام شد. چند روزی را دشمن پاتک می کرد و فشار می آورد. وضعیت تثبیت شد آرام آرام نیروها را به عقب کشاندیم و خط را تحویل دادیم. گردان ها جهت بازسازی به عقب آمدند و آماده ی مأموریت بعدی برای آزاد سازی خرمشهر شدند ما روز دوم خرداد 1361 آماده حرکت بودیم که روز سوم خرداد روز آزادی خرمشهر بود. فرماندهان گردان ها نیروها را جهت بازسازی به عقب آوردند و نیروی جدید هم به گردان ها دادند. ما هم در همان پتروشیمی دارخوین مستقر بودیم و هنوز عقب نیامده بودیم نیروها را ترخیص کرده بودم که ناگاه نیروی جدیدی اعزام شد و به ما دادند و چند روزی هم در خط پدافندی ماندیم. مأموریت داده شد دوباره مرحله ی سوم آزادسازی خرمشهر جاده ی آسفالته ی شلمچه که نیروهای تیپ 7 ولیعصر آنجا باید عمل می کردند. مأموریت سر جاده ی آسفالته به ما داده شد به چند گردان یکی گردان ابوذر ادغامی با یکی از گردان های تیپ 1 از لشگر 21 حمزه. جناح سمت چپش گردان یاسر و گردان شهدا بود. گردان بلال و عمار هم در آن مأموریت احتیاط بودند در تصرف جاده شلمچه و زمان آزادی خرمشهر. عملیات شروع شد و گردان ابوذر از سمت راست که جناح ر است کل عملیات تیپ 7 ولیعصر بود شروع کردند برای ادامه ی مأموریت. گردان ابوذر مسیر خودش را طی کرد. نزدیکی های دشمن با فشار سنگین دشمن مواجه شد. با تیربارها و کالیبرهای پدافند و تیربار دولول نگذاشتند گردان ابوذر به جاده برسند و زمین گیر شدند گردان ابوذر در این مسیر تعداد زیادی شهید دادند حدود ساعت 5/2 تا 3 شب بود که آقای کوسه چی من و آقای کلولی را خواست و مأموریت بعدی را به من و گردان عمار داد. به آقای کوسه چی گفتم منطقه درگیری است و همین طور منطقه را تیربار ضد هوایی می زدند و اجازه نمی دهد کسی تکان بخورد. همان لحظه 3 نفر از فرماندهان گروهان هایم همراهم بودند یکی آقای آلوش بود یکی فرمانده دلاورمان سردار شاهوارپور و یکی هم شهید رودبندی بودند.

حرکت کردیم. از کجا برویم؟ مسیری که طی کردم همه اش شهید بود. فرمانده دلاوری چون شهید رودبندی و دلاوران دیگری که بخاطر کمی وقت نمی توانم نامشان را ببرم. خط جاده ی آسفالت را گرفتیم و به فرماندهی اعلام کردیم که کنار جاده آسفالتیم. با همان وقت کمی که داشتیم خاکریزی از سیل بند اولی تا جاده آسفالت زدیم و پشت آن پدآفند کردیم. می دانستیم که صبح شود دشمن با کل قدرت خاکریز را از ما خواهد گرفت هرچه مهمات در منطقه بود جمع کردیم تا قبل از اینکه هوا روشن شود. همین که هوا روشن شد دشمن می خواست با تانک و نفربرهاش به داد خرمشهر برسد که خرمشهر سقوط نکند چون جاده ی عقبه مهمشان جاده ی شلمچه بود و تیپ 7 ولیعصر عقبه شان را با گردان هایش قیچی کرده بود صبح پاتک سنگینی مقابل ما اجرا شد. خاکریزی که شاید دو و نیم متر ارتفاع داشت در عرض نیم ساعت به یک تا یک و نیم متر تبدیل شد. حتی دولا دولا حرکت کردن پشت خاکریز میسر نبود بچه ها یکی پس از دیگری در حال تیر اندازی شهید می شدند. مجبور شدیم نارنجک پرت کنیم نیروهایشان نزدیک خاکریزمان آمدند تانک هایشان می خواستند از خاکریز بگذرند بچه ها با رشادت جواب دادند و تعدادی از تانک ها را زدند . گوشه ی آسفالت بودم همین طور که وضع خراب بود یادم هست آقای کلولی سمت من آمد نمی توانستیم پنجاه شصت متر نارنجک پرت کنیم یک خمپاره ی 60 در اطرافمان بود گفتم بیاریدش گذاشتیم همان گوشه بدون خرج به جای نارنجک همین طوری خمپاره می انداختیم چهل پنجاه متر جلوتر می افتاد وسط نیروهاشون و عراقی ها تسلیم شدند. مقداری وضع آرام شد و تا نزدیکی های ظهر وضع همین گونه بود. 

خرمشهر هم به یاری خدا آزاد شد و دشمن ناامید شد. شب آن روز تعدادی از نیروهای گردان بلال همراه با بچه های گردان عمار را در  جناح سمت چپمان برای تأمین گذاشتیم و خاکریزی زدیم. گردان بلال جناح چپ گردان عمار کنار جاده ی شلمچه مستقر شد. دو سه روزی هم آنجا درگیری بود و سخت جواب می دادند و تعدادی از برادرانمان در گردان بلال شهید شدند. یاد همه ی شهیدان بخیر./