شهادت عبدالعلي ملك ذاكر فرمانده گروهان مالك ازگردان بلال لشكر 7 ولي عصر
بسم الله الرحمن الرحيم

راوي :رضا
نور ايمان
غروب بود همه رزمنده ها پشت خط مقدم آماده حمله بودیم. حتی سرپا نماز مغرب و عشاء را خواندیم. گردان ما خط شکن بود، هوا که تاریک شد فرمان حمله صادر
با سلام و درور به همه خوانندگان عزيز
آنچه در اين سياهه مي خوانيد حقيقت محض است و سعي شده هيچ كلمه اي به اتفاقات افتاده شده زياد و يا كم نشود
موضوع :شهادت عبدالعلي ملك ذاكر فرمانده گروهان مالك ازگردان بلال لشكر 7 ولي عصر
معمولا در جبهه، رزمندگان به هم كه مي رسيدند به يك ديگر مي گفتند :برادر نوراني شدي ما را در آخرت شفيع باش، معني آن اين بود كه با معنويت شدي و شهات نزديك است (بيشتر جنبه تعارف داشت و به قول امروزي ها هندونه زير بغل هم ديگر قراردادن بود )
من زياد به اين مطالب اهميت نمي دادم واين تعارفات را هم به كسي نمي گقتم ولي دوست داشتم نور ايمان را در چهره شهدا قبل از شهيد شدن ببينم
قرار بود در عمليات والفجر مقدماتي ، لشكر 7 ولي عصر از سمت شمال ولشكر امام حسن از جنوب در منطقه كوشك و جنگل عمقر بين اهواز و خرمشهر عمليات كنند و نيروهاي عراقي را تا جاده العماره بصره عقب برانند گردان بلال در اين عمليات خط شكن بود .
برادر عبدالعلي ملك ذاكر فرمانده گروهان مالك از گردان بلال بود و بنده هم تدارك گروهان را بعهد داشتم
برادر ملك ذاكر داري پوست روشن بود كمي هم بور بود بعد از ظهرقبل از عمليات بود كه برادر ملك ذاكر سرش را با آب كه در حلب گرم شده بود شست، (برادر مصطفي شاهركني و خليل اميديان (مفقودالاثر)و راجي و غلامحسين پرچه خارزاده (شهيد) هم در كنار فرمانده حضورداشنتد و با شوخي وجدي مي گفتند برادر ملك ذاكر نوراني شدي
گفتم : برادر ملك ذاكر چرا سر ت را مي شوئي؟ ما كه چند ساعت ديگر عمليات مي كنيم و گردو خاك ناشي از انفجارات وعمليات تمام بدمان را پراز خاك مي كند.
گفت : هركس كه مي خواهد به ملاقات خدا برود بايد تميز باشد.
گفتم : باورت شده نوراني شدي ؟ زياد خوشحال نباش پوستت كمي روشن است به همين خاطر ميگن نوراني شدي
برادر پرچه خارزاده گفت: خبر نداري نامزد هم دارد.
گفتم : ديگه بدتر، شهادت در كار نيست، چون خودت را به دنيا گره زدي
برادر ملك ذاكرمانند كسي كه از آينده خودش خبر داشته باشد، با يك شورخاص گفت: اگر با وجود دلبستگي به دنيا بتواني از دلبستگيها دل به كني وبه ملاقات خدا بروي ارزش بيشتري دارد.(خلاصه از اين حرف وحدث زياد زديم)
غروب بود همه رزمنده ها پشت خط مقدم آماده حمله بوديم حتي سرپا نماز مغرب وعشاء را خواديم
گردان ما خط شكن بود، هوا كه تاريك شد فرمان حمله صادر شد (از جزئيات عمليات نمي گويم چون بسيار زياد است البته عبور از میدان مین این عملیات را قبلا در این وبلاگ نوشته ام)
ساعت 12 شب بود كه گروهان ما به جاده العماره بصره رسيد
رزمندگان را به فاصله معين در كنار شانه جاده به صورت پدافندي مستقر كرديم و با موفقیت پشت مواضع از بیش تعیین شده پدافند نمودیم
تقريبا تمام نيروي دشمن را دور زده بودم و فقط منتظر لشكر امام حسن بوديم كه از سمت جنوب خط را بشكند تا محاصره کامل شود و به صورت گازانبري دشمن را در دام بانذازیم
فرمانده ملك ذاكر گفت : خب بهتر است تا كمي اوضاع آرام شده برويم و اطراف را شناسائي كنيم چون هوا كه روشن بشود پاتك دشمن شروع خواهد شد و بايد بتوانيم مقاومت كنيم
من و برادر راجي و رضا زماني وخليل اميديان به همراه فرمانده به سمت جلو حركت كرديم
فرمانده به من گفت : تو حدود 100 متر از ما فاصله بگير و اطراف را زير نظر داشته باش تا از پشت به ما حمله نشود.
هوا تاريك مطلق بود و فاصله ما از منورها كه نزديك خط روشن مي شدند زياد بود از دور به زحمت مي توانستم فرمانده و همراهان را ببينم
حدود 2 كيلومتر كه جلوتر رفتيم درست چند لحظه قبل ازحادثه شهادتش ملك ذاكر برگشت و من را صدا زد و گفت كجائي؟
توي آن تاريكي مطلق صورتش كاملا روشن و هويدا بود مانند كسي كه زيرنور باشد و يا نور به سمتش تابيده باشند ، فرياد زدم من شما را مي بينم .
گفت من تورا نمي بينم فاصله ات را كم كن ما داريم مي رويم داخل سنگر تانك تو هم بيا ما را گم نكني .
وقتي كه صورت نورانيش را ديدم به خاطرم آمد كه بعد از ظهر سر وصورتش را شسته به همين خاطر صورتش كاملا هويداست در آن لحظه فراموش كردم كه اين نور ايمان است
كه ناگهان از داخل سنگر به فرمانده و همراهان شليك شد
شهيد ملك ذاكر در دم شهيد شد و خليل اميديان از ناحيه هر دو پا زخمي شد و به زمين افتاد
ولي برادر راجي و زمانيان خودشان را به كناره سنگر رساندند
من هم سريع خودم را به به كناره سنگر رساندم و يك نارنجك به داخل سنگر انداختم
منفجر شد و چند لحظه بعد صداي تير اندازي از داخل سنگر شنيده شد كه مجدد يك نارنجك ديگر انداختم بعد از انفجاردوم چند لحظه صبر كرديم وقتي كه مطمئا شديم كه خطري نيست برادر راجي به بالاي سنگر رفت و به عراقيها تيرخلاص زد
وقتي كه توانستيم به بالاي سر شهيد ملك ذاكر برسيم او شهيد شده بود و از نوري كه ديده بودم هيچ خبري نبود تازه فهميدم نور ايمان یعني چه، اما چه دير فهميدم اما برادر خليل اميديان از هر دو پا زخمي شده بود .......
نمي توانستيم او را به عقب برگردانيم چون توانش را نداشتيم ، گفتم مي رويم عقب و امدادگر مي فرستيم كه متاسفانه موفق به اين كارهم نشدم هرچه تلاش كردم نتواتستم امدادگر پيدا كنم كه فرمانده گردان بلال برادر چائيده رسيد و ماجرا را برايش تعريف كرديم و گفت دستور عقب نشینی آمده اگر می توانی گروهان را سريعا به عقب برگردانند. من هم ضمن ابراز توانمندی گروهان را به عقب هدایت کردم
با سلام خدمت دوست عزيزم عليرضا
بنده در عمليات والفجر مقدماتي شركت داشته ام و با توجه به هم محلي بودن با شهيد ملك ذاكر مطلب روزي كه فرمانده مالك شهيد شد را مطالعه كردم موضوعي بنظرم آمد كه گفتنش خالي از لطف نيست.
من در اين عمليات عضو گروهان فتح گردان بلال بودم و در كنار جاده العماره مجروح شده ام .بعد از اينكه از ناحيه كتف زخمي شدم توسط برادر گرامي محمد اتابك پاسمان شدم و بعد از چند ساعت كه كنار جاده بودم متوجه شدم كه بچه ها گردان نيستند و من و چند نفر از زخمي ها تنها مانده ايم .هوا ديگر داشت روشن ميشد كه گروهي ازسمت راست و جلو تر داشتند به طرف ما مي آمدند (اگر اشتباه نكنم از بچه هاي گردان المهدي اراك بودند چون خيلي سال از آن موقع مي گذرد) به ماگفتن عقب نشني شده هر كس ميتواند بيايد عقب . نفربر ها را دشمن را مي توانستيم ببنيم .تا آنجائي كه يادم هست چند نفر مجروح مانده بوديم (يكي خوابش برده بود و جامانده بود،يكي از ناحيه صورت با آتش آر پي جي سوخته بود، خودم از ناحيه كتف زخمي شده بودم،يكي از ناحيه انگشت دست و يكي نيز از ناحيه دوپا تير خورده بود ). برادر خليل اميديان بدليل اينكه بعضي از مواقع نماز را به او اقتدا مي كرديم را خيلي خوب مي شناختيم ايشان چشم هاي رنگ روشن داشت و برادر ديگري نيز در گردان بلال داشتند كه اگر اشتباه نكنم فرمانده دسته اي از گروهان فتح خودمان بود.آن كسي كه از ناحيه دو زخمي بود همان خليل اميديان بود كه در مطلب وبلاگ شما نوشته بعد از زخمي شدن رفته بوديد برايش امدادگر بفرستيد.ما جملگي عازم شوديم آنهائي كه توان داشتند سعي كردند خليل را با خودبياورند ولي چند قدم كه آمد گفت نمي توانم و نشست .ازمن خون زيادي رفته بود و سرم گيج مي رفت همانطور كه مي رفتم باز خودم را تنها ديدم .فرمانده گرداني كه گفتم و بيسيم چي آنرا كه دور شده بودند را از دور ديدم و به طرف آنها و در مسيرشان حركت كردم تا به خط خودي رسيدم. اين خاطره را از آن جهت ارسال كردم كه در ادامه مجروح شدن برادر اميديان تا صبح فردا و وضعيتش واقع نگاري گردد .مي توان گفت تا رسيدن عراقيها ايشان زنده بوده اند.
بسم الله